Tuesday

بهتر شد

معلم کنکور بود، اون اولا پول زیادی نمیدادن به معلم کنکور. مثل امروز تب خصوصی گرفتن هم تند نبود. متعادل زندگی میکردن، شاید بعضی وقتها سخت هم میشد.
هیچوقت یادم نمیره، دختر خالم داشت تو پارکینگ مجتمع خالم اینا بازی میکرد. من از دور نگاش میکردم، بچه بودن، همه با دوچرخه الا دختر خاله ی من. از دور دیدم محمد شوهر خاله ام وارد مجتمع شد. مجبور بود از پارکینگ رد بشه تا به آسانسور برسه. تا دید دخترش داره مثل بچه های یتیم دنبال دوچرخه ی بچه ها میدوه، بدون اینکه چیزی بگه از همون راه برگشت. دو سه ساعت بعد دیدم تاکسی جلوی خونه توقف کرد، محمد آقا با یه سه چرخه از ماشین پیاده شد. وقتی میرفت بغض داشت، وقتی برگشت خندون بود.
بعدها شنیدم پول قرض کرده بود از شاگردش، حتی پول کرایه تاکسیش رو.
اون شب حس کردم، پدر غرورش که هیچ، دنیا و آخرتش رو هم برای بچه اش زیرپا میذاره.

No comments:

Post a Comment