Monday

پنجم

«نار» شب پنجم را هم مثل شب اول از خواب برخاست. در خواب چیزهایی می‌دید که از تحلیلشان عاجز بود. شب اول از پنجره‌ شاهد بارش جسد‌های عریان بی‌سر بود. پنجره‌ی اتاق اولین خانه‌ای که به عنوان ساکن وارد آنجا شده بود. نار روزهای برفی را به خاطر آورد که از پنجره به آسمان نگاه میکرد. فکر پرواز به سرش زده بود. به آسمان نگاه میکرد، بارش برف به زمین توهم در آسمان فرورفتن را در ذهنش می‌کاشت. شب دوم، دو اسب ترکمن روی تپه‌های خضری یورتمه میرفتند. شب سوم به عادت دو شب دیگر فقط از خواب پریده بود. شب چهارم دو اسب ترکمن نزدیک‌تر در همان دشت مرتفع یورتمه میرفتند. یکی از اسب‌ها هیچ خط و خالی نداشت، قهوه‌ای سیر. دیگری کرم‌رنگ با یک خال درشت قهوه‌ای روی چشم سمت چپش. از خواب پرید و چشم راستش را ندید.
شب پنجم سوار بر اسب کرم‌رنگ تاخت میرفت تا دشت تمام شد و تا چشم کار میکرد درخت بود. طولی نکشید با آن سرعت که شاخه‌ی تیزی درون چشم چپش فرورفت و با سر از اسب به زمین خورد و از خواب پرید.
چشمش میسوخت. به قدری آبریزش کرد که باز نگاه داشتن چشمش را به صلاح ندید. چرخی زد و کورمال پرده را به قدری که بیرون را ببینید بلند کرد‌. ساعت دو و هفت دقیقه را نشان میداد و نار حالا پرده را آنقدری کشیده بود که نور مهتاب اتاق را روشن کند. در همان حال که چشم چپش را رو بالشت گذاشته بود به خواب رفت.
خیابان ساعت دو و هفت دقیقه پر بود از جسد‌های بی‌سری که جوانه زده بودند.