Sunday

چیزی بهش نگو!

-زنگ زد، بعده یه ماه.
-چطور بود؟
-خودش میگفت خوبم ولی صداش یه چیز دیگه میگفت. گفت کتاب میدن بهشون، سیگار بیستون میکشن. ده سال براش بریدن.
-خیلی زیاده...
-خیلی...اعتراض کردن. کلافه بود خیلی.
-بهش گفتی چقدر دوسش داری؟
-نه...
-چرا؟
-ترسیدم. از تو هم پرسید. نگفتم داری میای. گفتم شاید خودت بخوای بهش بگی. گفتم شاید جور نشه.میای؟
-آره. کاش بهش میگفتی دوسش داری.
-بعد یه ماه زنگ زد، قبلاً هرهفته زنگ میزد.کمتر میشه...
-نمیدونم...

یاغی

هرگاه سخن از فرشتگان مقرب خداست نام اسرافیل بعد از جبرئیل و میکائیل به عنوان فرشته ی "سوم" می آید.در روایات آمده وی "اولین" فرشته ای بود که به خلقت انسان سجده کرد.

پ.ن:نگاه شیطان به اسرافیل در آخرین لحظه را نمیتوان در هیچ کتابی توصیف کرد، در هیچ نقاشی به تصویر کشید و یا درون فریم هیچ دوربینی جای داد.

Saturday

تاکسی نیمه شب (دو)

-سیگار میشه کشید؟
-آره، ولی به پا نسوزونه.
-میسوزونه، هرکاریش کنی میسوزونه.
-صندلیو میگم.
-دل و میگم.
-چی بگم؟
-چی تا حالا نگفتی؟ اونو بگو، قدیمیارو که همه شنیدن.
-توپت پره اخوی، اوضاع مثل اینکه خیلی بکامه.
- به کام تو نیست؟
-بازجوییه؟
-ابدا، یه نوع دلجوییه.

عجب بابا، گیر چه آدمی افتادیم نصب شب.
-فکر میکنی؟ فکر کردن همیشه حرفارو خراب میکنه. زبونت به دلت نزدیک تره.اونی که تو دلته رو بگو.
-هوا سرده، همین. من به سرما اونقدر عادت ندارم. بعضی چیزا قشنگن، ولی از تو کارت پستال، از تو عکسا. یه نموره اذیتم میکنه.
-قلب آدما که سرد باشه، سرما بیشتر حس میشه.
-دم شما گرم...
-نشد، ببین، قرار نشد ناراحت بشی، دوستانه مگه نیست؟ دوست باید بگه حرفشو، نگه میشه غریبه، با چارتا قربونت برم و فدات بشم.
-ولمون کن رفیق حوصله داری این موقع شب، منبر رفتن و که همه بلدن.
-من اتفاقا پای منبر تو نشستم. قلب نباید بزرگ باشه، اتفاقا باید وجود آدم بزرگ باشه که قلب و گرم کنه.
-اگه نبود؟
-یکی و انتخاب کن که وجودش بزرگ باشه. بیارش تو زندگیت. قلب سرد همیشه فصل هارو برامون سرد میکنه، تابستون و زمستونم نداره، همینجا پیاده میشم.
-بفرمایید.
-میفرماییم، ولی قبلش حضرت میفرمان،
*ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی،دل بی تو به جا آمد وقت است که بازآیی*
*حافظ شب هجران شد بوی خوش وصال آ،شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی*

Friday

چرخ چرخ عباسی

دارم آماده میشوم برای رفتن. دردناک است که هیچ علاقه ای به جایی که هستم ندارم. مرور میکنم، آنجایی که میروم، شکوفه ها جوانه زدند و دامنی از جنس گل برای طبیعت دوخته اند. هوا هوای مه و جنگل و شکوفه های صورتیست. جایی که هستم اتاق تاریک که پنجره اش به یک انبار باز میشود.
اینچنین نیست، تنها از شرایط حال و آینده ام توصیفاتی کردم.
جایی که میروم لباس های مشکی غدغن است، یا رنگی یا سپید. آنقدر سپید که چشم را بزند.
چقدر شبیه خانه ی مادربزرگم است.تمام کلافگی روزهایم به یاد باغچه ی مادربزرگ یکباره پر میزند. دور میرود، گم میشود.
اما،قرار است تلاش کنم، تا چیزی شبیه به گذشته ام بسازم. گذشته ام همیشه خوب بوده. از بوی سجاده ی مادربزرگ، صدای خش خش روزنامه های پدربزرگ تا صدای اذان و غروب و تاریکی هوا و بستنی های قیفی،شایدم نوشابه با طعم کیک لیلی پوت. این یعنی تمام دنیا برای من. این یعنی کشتی با پدر وقتی که جوانتر بود تا نگاه و قربان صدقه های مادر.
آینده یعنی جاده ی چالوس و کلاردشت و ویلای آ تقی. یعنی سیاوش قمیشی و پراید هاچبک تو جاده دو هزار و لبخند و خنده و داد کشیدن توی جنگلی که جوابم را با صدای خودم میده
چایی تو استکان و قند خیس شده تو نعلبکی.
بوی گذشته ام را میدهم. بوی سنت،بوی نوستالوژی،بوی آغوش مادر که عاشقانه و بی منت است...چقدر زود تمام شد گذشته و چقدر تکرارش سخت است.
میخواهم خیال کنم غیر ممکن نیست، درها را به رویش باز گذاشته ام تا یک شب آرام آرام بی صدا بیاید و مرا با خودش ببرد به کودکی ام...

Wednesday

امیدانه

هشتاد هزار دلار بدهی داشتم، تمام بانک ها جوابم کرده بودن. هیچ احد الناسی حاضر نبود، دو دلاری کف دستم بذاره. روم نمیشد از پدرم چیزی بگیرم، مجبور شدم یه کار نیمه وقت پیدا کنم. درس میخوندم و کار میکردم. وضعیت اسفناکی بود، بچه ی شیرخواره و زنی که تازه فارغ شده بود و منی که تا خرخره توی قرض بودم. همش بیست و دو سالم بود، که دست دخترداییمو گرفتمو از کشور زدیم بیرون.با هزار بدبختی و قرض شروع کردم درس خوندن. سال اول به بدبختی گذشت. زبان ضعیف و رشته ی تخصصی، عملا من رو توی شوک عمیقی فرو برد. نه نمره ای میگرفتم و نه درسی پاس میکردم. فقط خرج و خرج. سال دوم تموم نشده بود، همسرم فارغ شد. به نظر هم خبر خوبی نبود، با اون وضعیت جنایت بود، به دنیا آوردن کسی که قراره بند نافش با بی پولی بسته شه.
پزشکی و رویای پزشکی داشت به کلی پر میکشید. صبحها تا شب و شب تا صبح کار میکردم. جنازه ای بودم که حرف میزد و نفس میکشید ولی راه رفتنش هم به سختی بود. آخر ماه بیست سی دلاری باقی میموند که هیچ کجای بدهی های من رو پاک نمیکرد. به پیشنهاد کسی شروع کردم به فروختن مواد. دو سه باری فروختم تا یه شب خانومم دنبالم کرد و سر بزنگاه مچم رو گرفت. تهدید کرد که میره، عصبی شد، شروع کرد به زدن من، بعد گریه و بعد خودزنی. اون شب شاید نیمچه مرگی رو با چشم دیدم. شکستم، از اینکه قرار بود تکیه گاه باشم ولی خراب شدم رو سر خانواده ام.
خرحمالی دوباره شروع شد و نخوابیدن های چند شب چند شب ،مثل کابوس بود. خانمم کار پیدا کرد، پسرمون هم سه چهار سال رو داشت، میشد کودکستان گذاشتش. وضعیت بهتر شد، خانم هم کار میکرد هم درس میخوند، درس که نه دوره برای پرستاری دو ساله. من همچنان کار میکردم و بعضا، هفته ها پسرم رو نمیدیدم. خانمم پرستار شده بود، درآمدش بالا بود. انگاری راه نفسی برای من هم باز شد، برگشتم دانشگاه، به صورت نیمه وقت درس میخوندم. سال اول دبستان پسرم مصادف شد با قبولی من در دانشکده پزشکی. بدهی ها همچنان زیاد بود اما خب در کنارش زندگی جریان داشت. به دلیل نمره ها بالا بورس خوبی گرفتم، به قدری که ده هزارتایی از بدهیم رو پرداخت کردم. در تمام این مدت خانمم کار کرد، من کار کردم و پسرم طعم خانواده رو نچشید. به خودم قول دادم، دکتر که شدم برای جفتشون جبران کنم سنگ تموم بذارم. سه سال بعد از فارغ التحصیلی از دانشکده پزشکی، خبری از بدهی نمونده بود، من بودم و یک مطب و خونه ای نسبتا شیک، همسری و فرزندی که با تمام تفاوت ها کنار هم حس خوبی داریم، زندگی رو زندگی میکنیم. تو چند سالته؟
-بیست و یک.
-من چهل و دو سالمه، تو سن تو اوج بحران زندگیم بود، زندگیم جهنم بود. سی و هشت سالگی پادشاهی میکردم. میدونی چرا؟ چون مسیرم رو طولانی در نظر گرفتم، دو سه تا شکست هیچوقت خسته ام نکرد، هیچوقت ناامید نشدم. مسیر خیلی طولانیه، سخت نگیر وقت زیاده.

Saturday

تاکسی نیمه شب

فردا شب میشه سه ماه که نخوابیدم، شبا نمیخوابم، روزها هم همینطور. باز حداقل روزا سر کارم، شبا که سره کار!
تلویزیون باید جذاب باشه یا خسته کننده که حداقل بخوابونتت، وقتی هیچکدومش نیست، یعنی هیچی نیست، یه جعبه که ونگ ونگ میکنه.
تصمیم گرفتم از امشب با ماشین بندازم تو خیابونا، مسافر بزنم، یکی، دو تا، بهتر از بیکاریه.
یه پرایده، هاچ بک کره ای، سفید یخچالی، مال همون زماناس که پراید شاهی میکرد، رقیباش یا پیکان بود و یا رنو، تک و توک پاترول، نبود، جنگ بود، مهم نیست.
-آزادی؟
-آره...
-آزادی میری؟
-اشکالی داره؟
-بله؟
-هیچی بیا بالا.
-سلام، حال شما چطوره؟
-مرسی ممنون، شما خوبید؟
-الحمدلله، دیروقت که مزاحم نشدم؟
-والا چی بگم،نه اتفاقا خیلیم خوش موقعست.
-حتما خواب بودید ببخشید. یه سوال داشتم.
-نه نوکرتم خواب کجا بود، بفرمایید.
-تو هم مثل من نمیخوابی نه؟ منم هرشب بیدارم.
-خواب؟چرا میخوابم، یعنی میخوابیدم، اما الان چند وقتی هست نه.جسارت نباشه شما چرا خوابت نمیبره؟
-به عشق تو.
-جاان؟
-خوابو به چشام حروم کردی لامصب، خواب شب آرزوم شده.
-آقا اشتباه سوار شدید، یعنی اشتباه گرفتی من اصلا ازون چیزا، ازون، من اهلش نیستم آقا، من فقط خوابم نمیبره،همین. مسافرکشم نیستم، تاکسی نداریم، تعطیله، بفرمایید پایین.
-عزیزم یه دقیقه وایسا، آقا شما چرا نگه داشتید؟مگه آزادی نمیرید؟
-من....آآآآ...چچرا...فکر کردم راهو عوضی رفتم، چشم الان راه میفتم. ببخشید.
-تو جون بخواه، دارم این همه راهو میکوبم میام به خاطر تو.

اوه اوه چه گندی زدم.

-بفرما قربان، اینم آزادی، سر جاش، صحیح و سالم.
-اول تو قطع کن، نه تو، قطع نمیکنم جون سامان، اول تو،چقدر شد؟ اول تو....
-من مسافرکش نیستم. قیمتا دستم نیست.
-نه عزیزم، بوس، یه دیقه وایسا، آقا، مسافرکش نیستم چه فازیه، پروژه ی جدیده؟ نصفه شبی سرکارمون گذاشتی، بگو چقدر شد بدیم بره پی کارش دیگه، وقتت زیادی اومده ها.
(شیطونه میگه...)
-نمیدونم، بده، چهارصد، چهارصدو پنجاه، پونصد.
-چهارصدو پنجاه پونصد؟ از قائم مقام تا آزادی؟ دوربین مخفیه؟ سرکاریم؟
-نه آقا دوربین مخفی نیست، سرکارم نیستی، بده هزار بده، دو هزار بده، هرچی کرمته، بده بریم پی بدبختیمون.
-برو عمو، گفتی یارو قیافه اش شکل بچه خوشگلاس دوبله بکنم تو پاچه اش، برو رفیق، خودمون ایستگاه ملت گرفتیم حالا تو....
آقااا واسا، کرایه ات،حمااال.
خانم جون خدابیامرزم میگفت، بعضیا یه کاری میکنن آدم از حق خودشم میگذره، میبینه بمونه و بجنگه وقتشو تلف کرده، یعنی باز یه حقی ضایع شده. یه گور باباش بگو و خودتو خلاص کن. نور به قبرش بباره، با آقا جون دعواش میشد اینو میگفت، میخواست حرص اون بنده خدارو دربیاره، هرچی،بیراه نمیگفت.

Thursday

بگیر بخواب ابراهیم

سرت را گذاشته ای روی میز و جرعه جرعه آبجوی هلندی ات را مینوشی. صورتت تو پر تر شده، آب زیر پوستت رفته. سیگار را در میاوری تا صورت سردت که به سپیدی مایل شده قدری گرما به خودش ببیند.
بگیر بخواب ابراهیم ساعت از دو صبح گذشته است و تو نشسته ای در بالکن و تند و تند سیگار روشن میکنی. رنگی از چای مانده، وگر نه آنکه تو مینوشی نه گرمایش گرمای چای است و نه طعمش.
یادت می آید گفتم خاک عطر و بویش مست کننده است؟ پرواز آخر با تو چه کرد که تو هرشب به هوای آن مستی، شراب مینوشی؟