Wednesday

رود

دو ماه بود اومده بودم کانادا، تازه خونه اجاره کرده بودم، یه منطقه ی معمولی، سعی کردم ایرانی نشین رو انتخاب کنم که روزای اول غربت زیاد اذیتم نکنه. صبح ها که میزدم بیرون برم سمت کلاس زبان پیرمرد لاغراندامی رو میدیدم که با لباس پاره پوره رو دوچرخه محله رو رکاب میزد.قیافه اش میخورد اعتیاد داشته باشه، لاغری مفرط، دندون های کج و بعضا شکسته و مو های نامرتب و بلند، همگی این فرضیه رو تائید میکردند.
با خودش حرف میزد، دائما کله اش پایین بود تازه بعضی وقتها دیده بودم با صدای بلند با خودش بحث هم بکنه.
تو آپارتمان ما مینشست، زیادم از ایرانی ها خوشش نمیامد، این رو به بدترین شکل به روم میاورد اگر تو آسانسور میدیدمش.
یه روز با رفیقم جلوی آپارتمان ایستاده بودیم و دودی میگرفتیم، به صورت اتفاقی با دوچرخه و تیپ و ظاهر همیشگی دیدیمش.
رفیقم تعریف میکرد، برنارد مهندس بود و شرکت مهندسی داشت برای خودش، سر یک اشتباه محاسباتی دولت از شرکت شکایت میکنه و پروانه ی مهندسیش لغو میشه. عملا ورشکستگی به سراغش میاد.زنش تو فاصله ی چند ماه برنارد و دختر ۱۴ ساله اشون رو ترک میکنه و میره. برنارد هم رو میاره به الکل،میشه  از اون الکلی های قهار. اونقدری که حتی شروع به فروش لوازم و وسایل دخترش میکنه برای تامین پول مشروب.
تو این مدت فشار روحی و مادی،عدم حضور مادر و رفتار های برنارد، دخترش رو افسرده میکنه تا یه روز  خودش رو از طبقه ی نهم پرت میکنه پایین.
بعد از اون برنارد رو میاره به کراک و گه گاهی کوکائین.میدیدمش تا همین چند وقت پیش. یه شب برنارد زیادی مصرف کرد و با دوچرخه زد بیرون، گویا اونقدر از حال خودش خارج بوده که وسط اتوبان از دوچرخه پیاده میشه و به دلیل تاریک بودن، یه کامیون زیر میگیرتش. دلم براش نسوخت،خوشحال شدم، فکر میکنم این بهترین لطف خدا بهش بود.

No comments:

Post a Comment