Thursday

حسن بابا

دوران کودکی تا نوجوونیم رو تو شهرستان گذروندم. در اصل شهرستانی ام،هم خودم هم پدر و مادر خدابیامرزم. خانواده ی شلوغی بودیم. پدرم زن میگرفت بچه دار میشد، زنش میمرد.این قضیه سه باری تکرار شد.شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت داشت. اون قدیم ها تو شهرهای بزرگ هم علم اونقدر فراگیر نشده بود که بخواد جون کسی رو نجات بده یا از تولد ناخواسته ی کسی جلوگیری کنه،چه برسه به شهر ما.
این ها رو گفتم که بگم خونواده مون از حیث جمعیت یه تیم فوتبال بود با کلی ذخیره.اما بودجه ای مناسبی برای این تیم در نظر گرفته نشده بود.
پدر خدا بیامرزم کارمند بود.کارمند که نه کارگر بود تو یکی از اداره های دولتی شهرمون. اونقدری داشت که ما گشنه نخوابیم.شاید خیلی سیر هم نخوابیم.
تو عالم بچگی ملاحظه محلی از اعراب نداشت.یه تیکه نون رو از دست هم می قاپیدیم،مسابقه بود.من خیلی شیکمو بودم.واقعاً دست خودم نبود. بنا به باور ها و سنت های غلط اون زمان پسر بودن امتیاز بود. پدرم هم از زن دومش،که مادر من باشه،فقط یه پسر داشت که من بودم.خلاصه یه جورایی عزیز کرده پدر و مادرم بودم.اگر سر سفره از سهمم یه کوچولو بیشتر میخواستم مادرم میذاشت زیر چادرش،همه که از سر سفره پا میشدن میذاشت جلوم و با لحن تشر آمیزی میگفت: بگیر،کوفت کن بلاگرفته،چقدر میخوری؟
غذای مورد علاقه ام خورش گردو(فسنجون) بود. یه وقت هایی که مادرم سر برگردوندن من به خونه حریفم نمیشد،میسپرد خواهر های بزرگترم بیان دنبالم. اونا هم راه ش رو پیدا کرده بودن. داد میزدن: حسن! بدو شام خورش گردو داریم.
دو پا داشتم دو پا دیگه قرض میکردم هرطور شده خودم رو میرسوندم به خونه.اگر واقعیت داشت که هیچ اگر نه اون شب خیلی اتفاقی یه سوسکی،مارمولکی چیزی تو رختخواب خواهر هام پیدا میشد.
اون زمان رابطه ی پدر و فرزند گرم نبود.پدرم مرد عبوسی بود که تا به حال محبتی از ش ندیده بودیم،نه من و نه خواهر برادر هام،مادرم شاید. پدر قصد سفری کرد که احتمال میداد دو سه ماهی برنگرده.قبل از رفتن،خونه و زندگی و مسئولیتهای خودش رو سپرد به برادر بزرگم. تو یک نامه هم از اول تا آخر وظایفش رو شرح داده بود. برادر بزرگم،رضا،بعد از رفتن پدرم نامه رو باز کرد،بعد از چند دقیقه اول لبخندی به لبش نشست بعد،قاه قاه،بلند بلند شروع کرد به خندیدن. ما هم هاج و واج رضا رو نگاه میکردیم و از خودمون میپرسیدیم مگه پدر و رضا چقدر صمیمی بودن که پدر تو نامه ی جدی خودش با پسر ارشدش شوخی کرده؟
نامه این دست و اون دست شد،همه خندیدن اما دست من نرسید.من موندم و یه معما که کلیدش تو نامه ی پدرم بود.
رضا درست مثل پدرم خیلی زود خوابش میبرد.وقتی خوابش سنگین شد،فوری نامه رو از اطاقش برداشتم و جیم زدم تو اطاق خودم. تو تاریکی با هزار زحمت خط ناخوانای پدرم رو خوندم.آخر نامه پدرم با خط درشت ذکر کرده بود:
حسن غذا زیاد میخوره،سر سفره نگاهش نکنید خجالت میکشه.وقتی هم خجالت بکشه دو سه روز از غذا میفته.بعد از دو سه روز شما باید گرسنگی بکشید.

خوبی؟

-چیزی شده؟
+نه،فقط...هیچی.
-نه بگو،چی؟چیه تو فکرت؟
+تو هیچوقت از گذشته ی من نپرسیدی.نپرسیدی با کی بودم با کی رفتم با کی خوابیدم.بعد اونوقت میگی یه مرد سنتی هستی.
-ربطی نداره.
+نه چرا داره. یعنی هیچوقت از خودت سوال نپرسیدی؟ یعنی هیچوقت تو فکرت من رو تو بغل یه مرد دیگه فرض نکردی؟ حسادت نکردی؟ اصلاً اهمیتی میدی؟
-زیادی داری شور ش میکنی. میبری،میدوزی برای خودت. این طور که فکر میکنی نیست. چرا من هم میپرسیدم. اوایل از همون دخترهایی که تو زندگیم بودن. بعدش فقط از خودم پرسیدم،یه کم که گذشت از خودم هم دیگه نپرسیدم.
+خب چرا؟ چی باعث شد...
-صبر کن،دارم توضیح میدم. ببین، من نمیپرسم چون از پرسیده شدن متنفرم. از اینکه یکی از من سوالی بپرسه که من رو مجبور کنه بیل بدست بیفتم به جون خاطرات گذشته ام، بکنم بکنم بکنم و نبش قبر کنم،بیزارم.بعضی خاطرات وقتی دفن میشن میپوسن،بوی تعفن میگیرن.نبش قبر کردنشون تمام ذهنم رو متعفن میکنه.هر خاطره ای طرح و نقش خودش رو داره،بوی خودش رو داره،یکی خوب یکی دردناک. من اگه ازت نپرسیدم چون از مورد سوال قرار گرفتن گریزون بودم.گریزونم از گذشته چون اگه میخواستم همونجا میموندم یا حداقل شرایط رو همونطوری نگاه میداشتم. در ضمن گذشته ی تو یا هرکس دیگه تاثیری تو امروز نداره.گذشته اسمش روشه، گذشته!
گلوم خشک شد، میشه یه لیوان آب برام بیاری؟ پنجره رو هم باز بذار، هوای اطاق یکهو سنگین شد. ناراحت شدی؟
-نه...نه، یعنی نمیدونم، نمیدونم خوشحال شدم یا نه،ولی ناراحت نه.

Monday

هیچکس یعنی هیچکس

هیچکس باور نمیکند افسرده باشی.هیچ شباهتی به آدم های افسرده نداری "مالنا" . داستانت را آنقدر که باید میدانم.نه کم است نه زیاد،به اندازه است. از رویاهایی که داشتی با خبرم،خبر بد و تلخ مرگ تدریجی خوابها و رویاهایت هم به گوشم رسیده است.اما چگونه به تو حالی کنم "رویا" مرگ ندارد؟
یقین دارم هنوز باور نداری تمام شده است.من نمی گویم، صورتت این را میگوید. لباس هایت حرف میزنند. درست هم می گویند.خنده ات را از پشت شیشه دیدم.
مالنا تو آنقدر زیبایی که نمیدانستم چشم هایم را باور کنم یا زیباییت را.آب میشوم وقتی نمیتوانم به تو بفهمانم هنوز راهی نیامده ای که بخواهی از مرگ رویا حرف بزنی.
گفتم شبیه به آدم های افسرده نیستی.آدمهای افسرده زشت اند،خمودند، قوز دارند، حرفهایشان یأس آور است، یک تکه یخ، اما تو شبیه به هیچکدام از آنها نیستی. تنها حرفهایت این روزها سردند که شاید من مثل یک آتشفشان گرم شده ام. به هرحال این را هشدار بدان. تمام اتفاقات یک باره نمیفتد.علائمش رعب آور است.
راستی باران به تو نمیسازد، نمور ات میکند، آفتاب شو بتاب.جایی که هستی خبری از آفتاب نیست،ابریست،میفهمی چه میگویم؟

Tuesday

زمان میپرد

کلاس پنجم دبستانم رو تازه تموم کرده بودم.مدارس راهنمایی اون موقع امتحان ورودی میگرفتن(الان هم شاید بگیرن،نمیدونم).ثبت نام تو مدرسه ی مناسب دغدغه ی خیلی بزرگی بود.طبعا نه برای من تو اون سن،برای پدر مادرم بیشتر. خواسته یا ناخواسته این دغدغه، استرس آور بود،از این بد تر فشار مضاعفی که خانواده بهم تحمیل میکرد. تازه امتحان های خرداد تموم شده بود، انتظار شروع یه تابستون مهیج و مفرح رو داشتم،اما گویا آسمون اون تابستون بدجوری به وقت غروب بود.کل تابستونم رفت برای استرس و حل تمرین و دوره ی دروس قدیم. فکر میکنم آخرای مرداد،اوایل شهریور امتحان ورودی مدارس شروع میشد. حدوداً همون موقع، چون هر مدرسه ای تاریخ خودش رو داشت.
درسم خوب بود،کلی هم آماده بودم،اما عجیب بهم ریخته بودم. جسمی نه،روحی.
نشستم سر جلسه.برای اولین بار شرایط آب و هوایی برام سنگین بود،مثل حس تنگی نفس،یا یه چیزی شبیه به اون.دو ساعت زمان کل بود، من چهل دقیقه رو یک سوال ریاضی گیر کرده بودم.لرزون لرزون ساعتم رو نگاه میکردم و مثل آدمای خمار که روی یک نقطه قفل میکنن،قفل کرده بودم. بی هوا زدم زیر گریه.دستم رو گذاشتم رو میز و با صدای بلند گریه کردم. مسئول جلسه و مدیر مدرسه اومدن سراغم ببینن چی شده.تا رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم دیدم فقط چهل،چهل و پنج دقیقه از وقت کل باقی مونده.با اینکه ظل گرما بود،سرمای وحشتناکی رو تو وجودم حس میکردم.سالن خلوت شده بود،جز دو سه تا میز که مشغول دوره کردن جوابهاشون بودن. مدیر مدرسه اومد.ازم خواست همراهش برم. من رو برد تو دفتر دبیرها.گفت حالا شروع کن.قبل از اینکه از دفتر بیرون بره،برگشت ساعتم رو ازم گرفت و گفت، اینجا مدرسه ی منه، از زمینش بگیر تا زمانش.حالا که این رو میدونی،بدون ترس از زمان بشین اینجا و تا هر وقت دلت خواست روی جوابهات فکر کن.انگار نه انگار فقط چهل و پنج دقیقه از وقت امتحان وقت باقی مونده.
چهل و پنج دقیقه واقعاً چیزی نبود،هنوزم نیست ولی من تو چهل و پنج دقیقه پنجاه تا تست زدم که با استناد به نتایج، هشتاد درصدش درست بوده.
همون تست هایی رو هم درست زدم که چهل دقیقه روشون قفل بودم.
الان که دقیق فکر میکنم تو هر چیزی که گند زدم به خاطر زمان بوده.اگر از دیر شدن نمیترسیدم شاید زندگیم خیلی بهتر از امروز بود. درست اون زمانی که اهمیتی به زمان ندادم بهترین نتیجه رو کسب کردم.کاش بعضی وقتها که خیلی گند زدیم،یکی میومد مثل آقا مدیر بالاسرمون،میگفت ساعتت رو نگاه نکن،از زمینش تا زمانش دست منه،تو بشین کارت رو بکن...

Monday

توضیح

بحث رسید به اینجا که برای نقض کردن نیازی به دلیل و برهان نیست و متقابلاً برای اثبات هست. گفتیم که اگر درست به دنیا نگاه کنیم،مثل یک مکعبی میمونه که ما بیرونش ایستادیم.اطلاعی راجع به درون مکعب نیست،میتونه خالی باشه میتونه پر.امکانش هست یکسری آزمایش پر بودن یا خالی بودن مکعب رو تا حدودی ثابت کنه،اما با قاطعیت نیست. خیلی چیزها اثبات شده وجودیتشون ولی حس نشدن، خیلی چیزها هم حس شدن ولی هیچوقت اثبات نشدن.
قیافه هاشون شده بود علامت تعجب.تند رفتم،زده بودم تو خاکی.
من رو باش چه چیزایی رو به چه کسایی توضیح میدم.بد جایی رسیدم،اول یه کاری رو میکنم بعد وسطش از خودم میپرسم چرا؟

ابراهیم؟!

الو؟...ابراهیم؟... الو؟
ابراهیم مدتها بود ازت بی خبر بودم،حرف نمیزدم،لالمونی گرفته بودم. قصه اش مفصله ابراهیم.دلم گرفته بود گفتم گپی بزنیم. "نیم" که نه ، بزنم. میدونی ابراهیم،هرچی زمان میگذره فکر میکنم گوشام سنگین تر میشه زبونم سبک.دنبال کسیم که حرفام رو نزده بدونه، میخوام خالی شم، میخوام بزنم زیر گریه،آواز، اصلا داد بزنم، ولی راحت شم از این سنگینی.
بدبختی نمیفهمم چرا نمیفهمن بهم ریختم. با هر زبونی شد حرف زدم،بهم خندیدن و جایی که باید میخندیدن رد شدن، رفتن پی کار و زندگیشون.گله ای نیست،قاعده قانونشون اینه.
ما آدما خیلی با هم بدیم، قدر همو نمیدونیم نمیدونم چرا،نفهمیدم. این از اون سوالاییه که تو زندگی جوابش تو فکر رفتنه، لبخنده، اخمه ولی حرف نیست.مثل بعضی حرفا که گفتنی نبود،گریه بود،تلخند بود.
نمیدونم ابراهیم نمیدونم چه حکمتیه.

Thursday

خواب و رویا

از بچگی همینطوری بودم.وقتی از انجام یه کار خسته میشدم میرفتم تو اتاقم و تخت میخوابیدم.یاد گرفته بودم اتوبان بدبختی یه راه دررویی داره به نام خواب.
وقتی شنیدم پدربزرگم فوت کرده،به جای قبول کردن حقیقت پا شدم رفتم حموم، صورتم رو اصلاح کردم و رفتم تو جام. انقدر خوابیدم که از زور گرسنگی پاشدم. بعد از اون هم دیگه هیچ وقت به نبود پدربزرگم فکر نکردم.
کنکور سراسری فشار و استرسش داشت دیوونم میکرد، صبح ساعت نه باید سر جلسه حاضر میشدم. شبش خوابیدم تا فردا عصر که از خواب پا شدم.
این وسط بالا پایین پریدن های مادرم و داد و فریاد های پدرم هم کارساز نبود. من راه فرار رو پیدا کرده بودم،خواب.
حالا شده سی سالم، نه پدری هست و نه مادری، هستن ولی خیلی دور. در عرض شیش ماه چهار دفعه شغلم رو عوض کردم. ساده است، فشار کار و حجمش که زیاد میشه لباس خواب بهم چشمک میزنه،بعدشم...
کسی بهم نمیگه ترسو،چون اون کلمه آخرین کلمه ای خواهد بود که بین من و اون رد و بدل میشه.به همین خاطرم هست که پنج ساله از پدرم خبری ندارم.
از بچگی این اخلاق رو داشتم،یادمه، یعنی غیرقابل فراموش کردنه. با دوچرخه ای که تازه پدرم از بندر برام آورده بود روزهامو شب میکردم. صبح که میرفتم تو کوچه تا ده شب رکاب میزدم، نمیدونم چرا. الان که فکر میکنم خیلی کار بیهوده ای بود، بیشتر وقتم رو تلف میکرد،ولی چون وقتم ارزشی نداشت، بلاخره تلف میشد،واسه همین راه مهیج تری رو برای اتلافش انتخاب کردم.
به خودم که اومدم دیدم دوچرخه ام زیر یه پیکان قراضه است، پاهام یه پارچه خونه.شوک این اتفاق به قدری بود که بدون ذره ای ناله، بدو بدو، با پاهای شلم رفتم خونه، یک راست رفتم زیر پتو و تا شب خوابیدم.بماند پدر مادرم چطوری فهمیدن چه اتفاقی برام افتاده و اون شب تو بیمارستان به خاطر چرک زیاد پام چه دردی که نکشیدم،حتی به خاطر چرک احتمال جراحی یا قطع پام هم بود. نپرسید چطوری چون هیچی یادم نیست،جز همینا که گفتم.
نمیدونم تا کی خواب جواب منه، ولی هیچوقت سوالی بهش نگاه نکردم، نمیدونم چقدر درسته، چون هیچوقت به درست یا غلط بودنش هم فکر نکردم.

Wednesday

مو شکافی

دیروز برف گرفت اینجا. آره برف، همون گرد ریزا سفیدا،زیر میکروسکوپ ستاره اییه،سرده، بچه ها باهاش آدم برفی میسازن، زنا از دستش شکارن چون نمیتونن با پاشنه بلند روش راه برن و مردا سختشون چون باید زنجیر ببندن به لاستیک.
آره برف، اونم این موقع از سال. حالا مهم نیست که ما این گوشه تبعید شدیم. مهم اینه که فهمیدم بی دلیله دفتر تلفن داشتن.
سرد بود بی پدر، منم یه ریز به کل خاندان این مملکت و خودم فحش میدادم، نمیدونم چرا. تقصیره ماشین بود راستش ولی روم نمیشد بهش فحش بدم، بیشتر داشتم دست به سرو گوشش میکشیدم،نازش رو میخریدم که لاقل پاشه،روشن شه، من و تا خونه برسونه.
دینامش کار نمیکرد، باطری خالی کرده بود نمیدونم، ولی کابل بوست میخواست. ازین قرمز سیاها که دو تا ماشین رو بهم وصل میکنن استارت میزنن میرن دنبال کار و زندگیاشون. هاع دقیقا همون اون کابلا نبودن که ما بریم سراغ بدبختیمون.
کجا بودم؟آره به درد نمیخوره دفترچه تلفن. کل شب کل دفترچه تلفنم رو بالا پایین کردم لاقل یکی از اونایی که تو ذهنم فکر میکردم رفیقمن پیداشون بشه،که نشد. بگذریم.

همینطوری

انقدری که با خورش بامیه رابطه ی خوبی ندارم که به آش مونده و لهیده فریزری راضی ام. دو بار گرم میکنم بازم سرده انگاری سرما به تنش مونده.
همه اش فکر میکنم، فکر میکنم اما نمیدونم به چی. مشکلم همینه. دارم یه کاری میکنم اما نمیدونم به چه دردی میخوره. همینطوری که با آش بازی میکنم یاد قبل تر ها میفتم. هر حرکتی که از مردم میبینم به نظرم اون لحظه بی معنیه،ولی بعد ها برام میشن یه کد،یه سیگنالی که اون وقتها مردم میدادن تا راه رو نشونم بدن. مثلا یادم افتاد اون شب که به من زنگ زد برم مسجد، بی دلیل بود اما نه اونقدر. نه من مسجدی بودم و نه اون ولی کسی اونجا بود که میخواست بهم نشونش بده، که آره!
فکر میکنم دختر همسایه مون بهم علاقه داشت. داداشش از من سه سال بزرگتر بود میومد از من تو درساش کمک میگرفت، منم همیشه خجالت میکشیدم، چون نمیتونستم جواب سوال هاشو بدم. حق داشتم دو کلاس عقب تر بودم.
این نخود لوبیاهاشم که نپخته اه...
یکی نبود بگه آخه الاغ، خجالتت چیه؟ اون باید خجالت بکشه که اومده از تو سوال درسی میپرسه، اونم دیفرانسیل.اصلا چرا خجالت؟بنده خدا گرا میداده تو نمیگرفتی.انی ویز...
چی؟ "انی ویز"؟ هیچی نیاورد غربت نشینی ولی خوب زبون مادری رو از یادمون برد. نه اینوری افتادم نه اونوری، پس این بومی که میگن کجاست؟
همیشه عقبم کم کم دو سه سال.دست خودمم نیست. اصلا برای چی دارم وسط غذا به این چیزا فکر میکنم خودمم نمیدونم. همینارو میگم. همین فکرای الکی.
میشینم فکر میکنم بعد به یه سری نتایج میرسم که نمیدونم اصلا برای چی! بعد همچین بادی به هیکلم میفته انگار نوبل فیزیک بردم. خیرسرم خیلی تیزم. شدم عین این پیرمردایی که میشینن و علت حمله ی هیتلر به شوروی رو کشف میکنن.
آب سیب خنک و آش داغ بهم نمیان، لاقل دندون هام که از این وصلت اونچنان راضی نیستن.
ولی باز میفهمم چی به چیه، اینکه مردم از هر حرف و هر عملشون منظور دارن، بسته به تندی و کندی ما داره فهمیدنش،خوب نتیجه گرفتم نه؟یه کم دیر نتیجه گرفتم ولی.
آژیر آتیش گوشمو کر کرده ولی هنوزم به این نتیجه نرسیدم پاشم برم پایین...

Friday

دیدی؟

بخودت میای میبینی یه دل نه صد دل عاشق شدی، طرف نگاتم نکنه دلت هری میریزه پایین میگی به به ببین چه خوب نگام نکرد. یعنی اینطوری میشی. دلت میلرزه...
منم دلم میلرزید،الان نه قدیم. آخرین باریم که لرزید واس خاطره ویبره گوشیم بود تو جیب پیرهنم.همون آبی نیلیه که بی بی از مکه برام آورده بود، طفلی رفته بود زده بود تو آب زمزم، میگفت شگون داره، بختت رو باز میکنه.، منم قراره اول با تو پوشیدمشون.بماند آب انار ریخت بعدشم که دلم اونجوری لرزید دیگه دلم باهاش نبود، پیرهن رو میگم.
حالا تکلیف ما چی میشه این وسط؟ نمیدونم! آب انار میخوری؟

Sunday

چیزی بهش نگو!

-زنگ زد، بعده یه ماه.
-چطور بود؟
-خودش میگفت خوبم ولی صداش یه چیز دیگه میگفت. گفت کتاب میدن بهشون، سیگار بیستون میکشن. ده سال براش بریدن.
-خیلی زیاده...
-خیلی...اعتراض کردن. کلافه بود خیلی.
-بهش گفتی چقدر دوسش داری؟
-نه...
-چرا؟
-ترسیدم. از تو هم پرسید. نگفتم داری میای. گفتم شاید خودت بخوای بهش بگی. گفتم شاید جور نشه.میای؟
-آره. کاش بهش میگفتی دوسش داری.
-بعد یه ماه زنگ زد، قبلاً هرهفته زنگ میزد.کمتر میشه...
-نمیدونم...

یاغی

هرگاه سخن از فرشتگان مقرب خداست نام اسرافیل بعد از جبرئیل و میکائیل به عنوان فرشته ی "سوم" می آید.در روایات آمده وی "اولین" فرشته ای بود که به خلقت انسان سجده کرد.

پ.ن:نگاه شیطان به اسرافیل در آخرین لحظه را نمیتوان در هیچ کتابی توصیف کرد، در هیچ نقاشی به تصویر کشید و یا درون فریم هیچ دوربینی جای داد.

Saturday

تاکسی نیمه شب (دو)

-سیگار میشه کشید؟
-آره، ولی به پا نسوزونه.
-میسوزونه، هرکاریش کنی میسوزونه.
-صندلیو میگم.
-دل و میگم.
-چی بگم؟
-چی تا حالا نگفتی؟ اونو بگو، قدیمیارو که همه شنیدن.
-توپت پره اخوی، اوضاع مثل اینکه خیلی بکامه.
- به کام تو نیست؟
-بازجوییه؟
-ابدا، یه نوع دلجوییه.

عجب بابا، گیر چه آدمی افتادیم نصب شب.
-فکر میکنی؟ فکر کردن همیشه حرفارو خراب میکنه. زبونت به دلت نزدیک تره.اونی که تو دلته رو بگو.
-هوا سرده، همین. من به سرما اونقدر عادت ندارم. بعضی چیزا قشنگن، ولی از تو کارت پستال، از تو عکسا. یه نموره اذیتم میکنه.
-قلب آدما که سرد باشه، سرما بیشتر حس میشه.
-دم شما گرم...
-نشد، ببین، قرار نشد ناراحت بشی، دوستانه مگه نیست؟ دوست باید بگه حرفشو، نگه میشه غریبه، با چارتا قربونت برم و فدات بشم.
-ولمون کن رفیق حوصله داری این موقع شب، منبر رفتن و که همه بلدن.
-من اتفاقا پای منبر تو نشستم. قلب نباید بزرگ باشه، اتفاقا باید وجود آدم بزرگ باشه که قلب و گرم کنه.
-اگه نبود؟
-یکی و انتخاب کن که وجودش بزرگ باشه. بیارش تو زندگیت. قلب سرد همیشه فصل هارو برامون سرد میکنه، تابستون و زمستونم نداره، همینجا پیاده میشم.
-بفرمایید.
-میفرماییم، ولی قبلش حضرت میفرمان،
*ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی،دل بی تو به جا آمد وقت است که بازآیی*
*حافظ شب هجران شد بوی خوش وصال آ،شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی*

Friday

چرخ چرخ عباسی

دارم آماده میشوم برای رفتن. دردناک است که هیچ علاقه ای به جایی که هستم ندارم. مرور میکنم، آنجایی که میروم، شکوفه ها جوانه زدند و دامنی از جنس گل برای طبیعت دوخته اند. هوا هوای مه و جنگل و شکوفه های صورتیست. جایی که هستم اتاق تاریک که پنجره اش به یک انبار باز میشود.
اینچنین نیست، تنها از شرایط حال و آینده ام توصیفاتی کردم.
جایی که میروم لباس های مشکی غدغن است، یا رنگی یا سپید. آنقدر سپید که چشم را بزند.
چقدر شبیه خانه ی مادربزرگم است.تمام کلافگی روزهایم به یاد باغچه ی مادربزرگ یکباره پر میزند. دور میرود، گم میشود.
اما،قرار است تلاش کنم، تا چیزی شبیه به گذشته ام بسازم. گذشته ام همیشه خوب بوده. از بوی سجاده ی مادربزرگ، صدای خش خش روزنامه های پدربزرگ تا صدای اذان و غروب و تاریکی هوا و بستنی های قیفی،شایدم نوشابه با طعم کیک لیلی پوت. این یعنی تمام دنیا برای من. این یعنی کشتی با پدر وقتی که جوانتر بود تا نگاه و قربان صدقه های مادر.
آینده یعنی جاده ی چالوس و کلاردشت و ویلای آ تقی. یعنی سیاوش قمیشی و پراید هاچبک تو جاده دو هزار و لبخند و خنده و داد کشیدن توی جنگلی که جوابم را با صدای خودم میده
چایی تو استکان و قند خیس شده تو نعلبکی.
بوی گذشته ام را میدهم. بوی سنت،بوی نوستالوژی،بوی آغوش مادر که عاشقانه و بی منت است...چقدر زود تمام شد گذشته و چقدر تکرارش سخت است.
میخواهم خیال کنم غیر ممکن نیست، درها را به رویش باز گذاشته ام تا یک شب آرام آرام بی صدا بیاید و مرا با خودش ببرد به کودکی ام...

Wednesday

امیدانه

هشتاد هزار دلار بدهی داشتم، تمام بانک ها جوابم کرده بودن. هیچ احد الناسی حاضر نبود، دو دلاری کف دستم بذاره. روم نمیشد از پدرم چیزی بگیرم، مجبور شدم یه کار نیمه وقت پیدا کنم. درس میخوندم و کار میکردم. وضعیت اسفناکی بود، بچه ی شیرخواره و زنی که تازه فارغ شده بود و منی که تا خرخره توی قرض بودم. همش بیست و دو سالم بود، که دست دخترداییمو گرفتمو از کشور زدیم بیرون.با هزار بدبختی و قرض شروع کردم درس خوندن. سال اول به بدبختی گذشت. زبان ضعیف و رشته ی تخصصی، عملا من رو توی شوک عمیقی فرو برد. نه نمره ای میگرفتم و نه درسی پاس میکردم. فقط خرج و خرج. سال دوم تموم نشده بود، همسرم فارغ شد. به نظر هم خبر خوبی نبود، با اون وضعیت جنایت بود، به دنیا آوردن کسی که قراره بند نافش با بی پولی بسته شه.
پزشکی و رویای پزشکی داشت به کلی پر میکشید. صبحها تا شب و شب تا صبح کار میکردم. جنازه ای بودم که حرف میزد و نفس میکشید ولی راه رفتنش هم به سختی بود. آخر ماه بیست سی دلاری باقی میموند که هیچ کجای بدهی های من رو پاک نمیکرد. به پیشنهاد کسی شروع کردم به فروختن مواد. دو سه باری فروختم تا یه شب خانومم دنبالم کرد و سر بزنگاه مچم رو گرفت. تهدید کرد که میره، عصبی شد، شروع کرد به زدن من، بعد گریه و بعد خودزنی. اون شب شاید نیمچه مرگی رو با چشم دیدم. شکستم، از اینکه قرار بود تکیه گاه باشم ولی خراب شدم رو سر خانواده ام.
خرحمالی دوباره شروع شد و نخوابیدن های چند شب چند شب ،مثل کابوس بود. خانمم کار پیدا کرد، پسرمون هم سه چهار سال رو داشت، میشد کودکستان گذاشتش. وضعیت بهتر شد، خانم هم کار میکرد هم درس میخوند، درس که نه دوره برای پرستاری دو ساله. من همچنان کار میکردم و بعضا، هفته ها پسرم رو نمیدیدم. خانمم پرستار شده بود، درآمدش بالا بود. انگاری راه نفسی برای من هم باز شد، برگشتم دانشگاه، به صورت نیمه وقت درس میخوندم. سال اول دبستان پسرم مصادف شد با قبولی من در دانشکده پزشکی. بدهی ها همچنان زیاد بود اما خب در کنارش زندگی جریان داشت. به دلیل نمره ها بالا بورس خوبی گرفتم، به قدری که ده هزارتایی از بدهیم رو پرداخت کردم. در تمام این مدت خانمم کار کرد، من کار کردم و پسرم طعم خانواده رو نچشید. به خودم قول دادم، دکتر که شدم برای جفتشون جبران کنم سنگ تموم بذارم. سه سال بعد از فارغ التحصیلی از دانشکده پزشکی، خبری از بدهی نمونده بود، من بودم و یک مطب و خونه ای نسبتا شیک، همسری و فرزندی که با تمام تفاوت ها کنار هم حس خوبی داریم، زندگی رو زندگی میکنیم. تو چند سالته؟
-بیست و یک.
-من چهل و دو سالمه، تو سن تو اوج بحران زندگیم بود، زندگیم جهنم بود. سی و هشت سالگی پادشاهی میکردم. میدونی چرا؟ چون مسیرم رو طولانی در نظر گرفتم، دو سه تا شکست هیچوقت خسته ام نکرد، هیچوقت ناامید نشدم. مسیر خیلی طولانیه، سخت نگیر وقت زیاده.