Wednesday

بستن چمدونی که...

دونه دونه وسایلشو جمع میکرد، تا شده میذاشت تو چمدونش، برگشتم گفتم نرو، بری خیلی دلم برات تنگ میشه، بری من بازم تنها میشم.
گفت تو که این همه رفیق داری، تنهایی کجا بود اخوی؟
گفتم حرفم همینه، بین این همه آدم تنها میشم.
گفت حال تو رو پارسال داشتم، وقتی تو داشتی از شهر ما برمیگشتی شهرت. رسوندمت فرودگاه، تا صبح گریه کردم، آخه تنها شده بودم. ولی میدونی چیه؟یاد گرفتم دوست که داشته باشی، دیدن و ندیدنش سوده.
گفتم چرا اینو میگی؟ چرا شبیه کتابا حرف میزنی؟
گفت نه ببین، مثلا الان که دوریم، هرسال که همو میبینم، خب، خیلی جذابیم. تو اون مدتم که نمیبینیم دلتنگ همیم و قدر بودنمونو میدونیم. اگرم مثل قدیما با هم باشیم خب، مونس هم دیگه میشیم. یه چیز دیگه، تو این مدت قدر دوستای دیگه رو هم میدونیم.
دستاشو گذاشت رو شونم، گفت اگه بخوای سخت بگیری نه به خودت خوش میگذره نه این دوری سریع تر میگذره، خوشحال باش که هستیم، اینکه میدونیم آخرش همو داریم.اگه میخوای سریع بگذره باید خودتو با چیزایی که دوست داری مشغول کنی. زود میگذره،کاری کن حسرت این روزا رو نخوری هیچوقت، هیچوقت...
خیالم خیلی راحت شد، انگار همون چیزی رو گفت که باید میشنیدم.

Monday

تن تن- شماره دو

اواخر عمر، هرژه از تن تن بیزار شد.محبوبیت تن تن به جای اینکه برای هرژه شیرین باشه به نوعی عذاب آور شده بود. در یکی از کاریکاتور هاش که در روزنامه های بلژیک چاپ میشد، خودش رو بنده و تن تن رو ارباب خودش به تصویر کشیده بود.
گرچند که هرژه تنها تن تن رو خلق نکرد، کوئیک و فلوپ، جو زته و کو کو، و چهارتا نخاله از دیگر شاهکارهای هرژه بودن اما هیچوقت به اون درجه محبوبیت تن تن نرسیدن.( پشت جلد کتاب های تن تن، انتشاراتی زرین تصویر همشون بود)
هنرالفبای تن تن، با مرگ هرژه نیمه تمام موند.او وصیت کرد بعد از مرگش کسی به فکر ادامه ی راه تن تن نباشه. ( البته دوستان خوش ذوق ایرانی با توجه به علاقه ی وافر خود به تن تن و روایت طنزه " اون مرحوم شکر خورده ما به احترامش..." به قدری داستان با نام تن تن منتشر کردن که بیست و چهارجلد اصلی به سی و هفت جلد رسید، البته خداروشکر دیگه اجازه ی چاپ نگرفتن).
جذاب ترین داستان های هرژه بعد از تن تن، جو، زته و کو کو است. خواهر و برادر ماجراجو به همراه میمون بازیگششون.

Friday

هایدا

ساندویچیه هایدا هرچقدر هم غیربهداشتی و مضر باشه، یه بچه این رو درک نمیکنه.دیدن کالباس و خروار خروار سس مایونز، آب از دهن آدمای بزرگ هم راه میندازه چه برسه به منی که بچه بودم.
یادش بخیر، کوچکتر که بودم، از جلوی ساندویچیه هایدا که رد میشدم اصرار میکردم که پدرم ماشین رو نگه داره و من یه ساندویچ بخرم. قبول نمیکرد، اما به جاش پیشنهاد وسوسه کننده ای میداد که با واقعیت فرسخ ها فاصله داشت.
قول میداد، به جای خریدن ساندویچ، بریم کالباس مرغوب بگیریم با نون باگت تازه و خیارشور و باقی مخلفات،خودمون خونه درست کنیم. خب طبعا توصیفاتی که پدرم از ساندویچ دست ساز خونگی خودش برام میکرد، چیزی تو مایه های جنگ ستارگان و هفت خوان رستم بود.واقعیت اما فرق داشت، چیزی که در آخر میخوردم، کالباس خشک بود لای نون بربری سفت و سختی که توش خبری از مخلفات جز سس نبود. انصافا هم قورت دادن اون پاره سنگ کار هرکسی نبود،کم کم دو تا پارچ آب میطلبید. نمیدونم چرا هر دفعه هم گول میخوردم و باز تو دام حرفای پدرم میفتادم.
قصه کوتاه، چند وقتی که مادرم نبود انقدر حاضری خورده بودم معده ام ارور میداد. مادر که اومد طبعا غذا های خونگی جاشونو گرفت. دیروز نه پریروز بعد مدتها هوس کردم تنوعی بدم.هرچی فکر کردم کجا برم و چی بخورم به نتیجه ای نرسیدم. رفتم سوپر مارکت و تمام اونچیزایی که از ساندویچ مخصوص پدرم یادم بود، درست مو به موی توصیفاتش خریدم.دلتون نخواد، بعد مدتها غذا بهم چسبید.
یه عشقه دیگه ای داره، همون پروسه ی خریدش و درست کردنش تو خونه،بنده خدا یه چیزی میدونست.حاضر و آماده اون کیف رو نمیده. نمیدونم چرا انقدر دیر به حرفهای پدرم میرسم...!
البته شاید رسمش همینه. :))

Wednesday

قصه نیست

*قصه نیست...*
یه سال پدر من تو وضعیت مالی اسفناکی بود، خیلی سخت که هنوزم هضمش برام سخته. فکر میکنم سوم دبستان بودم، طبعا درک بالایی نداشتم از اوضاع اطرافم.
شب چله بود، هیچی تو خونه نداشتیم، هیچی یعنی هیچی جز آب خوردن. گفت میرم بیرون هندونه و آجیل بخرم. کی؟ ساعت نه شب، بس که نق زدم چرا چیزی نداریم.
رفت بیرون، شب شد، خیلی خیلی شب شد، شاید نزدیک دوازده اینطورا. دلم شور بابامو میزد، آجیل نمیخواستم بودن بابام کافی بود. مادرمم هی میگفت میاد، حالا میاد.
پدرم زنگ زد، گفت آجیل و هندونه خریدم، ولی تاکسی گیرم نمیاد!!!، خونه ی مادرم میخوابم.
خیلی از دستش عصبی شدم، اون شب آرزو کردم کاش بابا نداشتم اصلا. بچگی دیگه...
الان فکرشو میکنم نمیدونم اون شب چی بر سرش اومد، چقدر غرورش له شد، چقدر تا صبح گریه کرد، نمیدونم میگم، هیچ نظری ندارم اون شب چی برش گذشت.
پدرم ازم دوره، مادرم اینجاست،ای گهی گداری. خیلی وقته احساس میکنم قراره دیر یا زود یکیشون تنهام بذاره. آماده نیستم حتی با اینکه هرروز فکر میکنم بهش، نمیشه آدم آماده بشه، دردش هیچوقت کهنه نخواهد شد.
درد این نیست، درد اینه که تضاد داریم خیلی تضاد. حرف اول نه دوم قطعا بحثه. اونم سر چیزایی که ارزش فکر کردنم نداره. از یه طرف ترس از دست دادنشون، از یه طرف این تضاد اخلاقیمون.
من کجام اونا کجا، من چه کردم براشون، اونا برام چه کردن. باری بگذریم که گویا رسم زمونه بر گذشتن است :)

Tuesday

تنفر جای عشق

قرار بود بچه ها دوست داشته باشن، ولی من میترسیدم. هیچوقت از کتابش و فیلمش خوشم نیومد. حس وحشت رو القا میکرد. جادوگر شهر اوز(یا زمرد) امروز ۱۱۳ ساله شد. ورژن های مختلفی بود از این داستان، ولی هیچکدوم از نظر من جالب نبود. به جرات بعد از "چاق و لاغر" وطنی این منفور ترین داستان تمام عمر من بود.

هیچی همین...تولدش مبارک

تن تن

همه ی کارتون ها مثل هم نبودند. اصلا بعضی کتاب ها متفاوت بودند، یعنی هر نسلی میتونست ارتباط برقرار کنه.همون کتابی که مادرم خوند به دست داییم رسید و بعد از دایی نوبت من بود.
پسرک سفید پوست مو بور، قرار بود از شرق اروپا خاطره ساز بشه که شد. دست جناب هرژه درد نکنه، نمیدونم چه اتفاقی میتونه بیفته که یه انسان شاهکار خلق کنه، که هرژه کرد، اما بیش از افسوس خوردن، لذت بردم،میبرم و خواهم برد.( افسوس خوردن هم به دلیل عدم ظهور داستان پرداز قهاری چون هرژه در کشور خودمون بود، معاصر!!! منظورم هست)
دو تا انتشاراتی تن تن رو چاپ میکردن، دومی جدید بود، بعد از انقلاب(اسمش یادم نیست)، میشه گفت تمام سعیش رو کرد که تن تن رو با ترجمه های غلط و فالش نابود کنه(تن تن و نیلوفر آبی، تن تن در سرزمین پیکارگران!!!!،کوسه های دریاچه ی سرخ،تن تن و خرچنگ چنگال!!!طلایی)، ولی خب،خدایی بود که سایه ی انتشارات "زرین" بر سر مجموعه ی تن تن بود.
امروز سالگرد هرژه نیست، قرار هم نیست فیلم جدیدی از تن تن ساخته بشه، یا اگر هست من بی اطلاعم، اما فکر میکنم بعد از یادآوری از منفور ترین فیلم و کتاب دوران طفولیتم بد نباشه یه سر به محبوب ترین فیلم، کارتون و کتاب تمام عمرم بزنم. (عشق یا تنفرhttp://raavi1.blogspot.com/2013/09/blog-post_3.html)

چند وقت پیش تو وبلاگ قدیم و خدابیامرزم یادداشتی پیدا کردم با این مضمون: تن تن یا خود من

http://rawyraavi.blogspot.ca/2013/03/blog-post_8308.html?m=1