Monday

پولاد

بچه‌تر که بودم با کارکترهای یک فیلم یا سریال خیلی ارتباط برقرار میکردم. یه مدت کوتاه سرویسی بودم. بعد‌تر به اقتضای شرایط تا خونه پیدا میرفتم. تو راه با اون کارکترهای مورد علاقه‌م حرف میزدم. گهگاه جا‌شون رو با هم عوض میکردم یا تو سناریو‌های متفاوت زندگی خودم قرار میدادمشون. هم زمان سریع‌تر میگذشت هم تنها پیاده راه رفتنم کمتر اذیتم میکرد. تو اون سن زُمختی خیابون بیشتر به چشمم میومد، هنوز به دیدن خیلی چیزها عادت نداشتم. شاید یکی دیگر از دلایل مشغول کردن خودم با فکر و خیال فرار از همین دیدن‌ها بود. یک‌جور فرار از ترس.باری، یوسف تیموری رو خیلی دوست داشتم. هنوزم از بعضی لودگی‌هاش خندم میگیره. زیر آسمان شهر پخش میشد، کارکترهاش برامون جذاب بود. پولاد، یوسف تیموری، جذاب‌تر. اولین بار که سرکلاس ریاضی بغل دستیم شنیدم یوسف تیموری سیگار میکشه بهم برخورد. پدرش میوه‌فروشی داشت، گویا همونجا او رو سیگار بدست دیده بود. در خیال من پولاد دوستم بود اما من با آدم‌های سیگاری دوست نمیشدم. مثل الان نبود بسته‌ بسته بهمن تموم کنم، از سیگاری‌ها بیزار بودم. بله بیزار بودم. من از خیلی چیزهای دیگه هم بیزار بودم که بعدها جزوی از من شدند.
زیر آسمان‌شهر را دوباره دیدم. هنوز هم دلم با پولاد صاف نشده.

Friday

چرا میچرخه؟

-دامون؟ دامون، فکر کنم دریا داره گریه میکنه.
تقریبا هر شبِ دوشنبه دریا خودش رو خیس میکنه. اوایل فکر میکردم به خاطر ورجه ورجه های یکشنبه زیادی خسته میشه و از زور خواب این بلا سرش میاد. دو سه بار دعواش کردم. بهتر نشد. حتی غیر از دو شنبه ها دو سه شب دیگه هم شب ادراری داشت که البته دیگه تکرار نشد و جز همون دو شنبه ها.
یکشنبه ها زود از خواب پا میشم. پا میشم به کارهای عقب افتادم میرسم. میدونم باید استراحت کنم اما ترجیح میدم انقدر خودم رو سرگرم کنم که شب ساعت هفت بیهوش بشم. کم خوابیم رو اینطوری جران میکنم. گریه ها و شب ادراری های دریا، اون هم شب شروع هفته من رو عاصی کرده. بعضی وقتها دلم میخواست دریا نبود.
بیشتر از تنها بودن خسته ام. از اینکه نیلو اصلا کمکم نمیکنه. نیلوفر بیشتر درگیر خودشه. مسئولیت پذیر نیست. اینطوری بود از اول هم همینطوری بود. اما بودنش به اونصورت نیاز نبود. من بودم ، حواسم به همه چیز بود. "لعنتی...!" دستم رو بریدم.  "نیلوفر چسب زخم داریم؟ تو کابینت نیست".

"چسب زخم داری؟ داری یا برم درمونگاه؟". شاگردش ضعف کرد افتاد. همه دور شاگردش جمع شدن، اما اهمیتی نمیداد. انگار واقعا اتفاق خاصی نیفتاده. چهل، چهل و پنج ساله میخورد. شیکم، سیبیل و وسط سر نسبتا خالی نشونه ی بیشتر مردهای این سنیه، ولی همه آرامشی تو نگاهشون موج نمیزنه. حرفی نزدیم، فقط وقتی بهش گفتم الان پولش رو نمیتونم پرداخت کنم نیمچه نگاهی بهم انداخت و گفت: "فعلا که زنده م...".
باید با نیلو حرف بزنم. بهش بگم چقدر خسته م. باید بهش بگم دیگه از خونه تمیز کردن خسته شدم، از اینکه دریا شب بیدار بشه، صبح بیدار بشه، فقط پدر داره. آره...باید بهش بگم این از خودگذشتگی هام چه بلایی سر من آورده. نیلو هرروز سر کاره اما ما هرروز بدبخت تر میشیم. هرچی شیفت های نیلوفر تو بیمارستان بیشتر میشه کمتر پول وارد خونه مون میشه.
"میخوام با دکتر پژواک صحبت کنم." آره. باید با سعید صحبت کنم. اونم مرده میفهمه. منشی دکتر یه جوری برخورد میکنه انگار از دست من ناراحت باشه. نگاهش رو میدزده. انگار میشناسمش ولی اونطور که باید باهاش گرم برخورد نکردم، بهش برخورده باشه.
سعید که بیاد بهش میگم. از ریخت و پاش خونه، تا چرک و کبره حموم و سیفون هایی که خانم نمیکشن و منتظر بندن تا کثافتکاریش رو براش پاک کنم.نه...زنمه. ولی هرچی هست زیر سر پژواکه. الاغ! انگار زن من حمالشه.
نیلو زن زرنگیه. نباید بفهمه امروز اومدم پیش سعید. اگر بفهمه باز تا خود صبح حرف میزنه. دم دمای صبح باید بخوابم. از دیر خوابیدن میترسم.

-الو؟...آقا محسن؟ پژواک هستم....ممنونم جناب مصدع اوقاتتون نمیشم. امروز اومد اینجا...بله...نه...اصلا جالب نبود. تخصصی ندارم. باید همون شوک باشه. نیازه فردا یه متخصص ببینتش....باشه پس میبینمتون....الو الو..ببخشید آقا محسن، یه چیزی. اگر اشکالی نداره من هم فردا میام باهاتون،یه دست لباس تمیز هم میارم... خیلی!... بو میداد. فکر کنم مدتها حموم نرفته بود، دستشم به نظر عفونت کرده....فکر نکنم به صلاح باشه ...نه، لطفا من رو عف کنید. روز خوش.