Monday

ابراهیم؟!

الو؟...ابراهیم؟... الو؟
ابراهیم مدتها بود ازت بی خبر بودم،حرف نمیزدم،لالمونی گرفته بودم. قصه اش مفصله ابراهیم.دلم گرفته بود گفتم گپی بزنیم. "نیم" که نه ، بزنم. میدونی ابراهیم،هرچی زمان میگذره فکر میکنم گوشام سنگین تر میشه زبونم سبک.دنبال کسیم که حرفام رو نزده بدونه، میخوام خالی شم، میخوام بزنم زیر گریه،آواز، اصلا داد بزنم، ولی راحت شم از این سنگینی.
بدبختی نمیفهمم چرا نمیفهمن بهم ریختم. با هر زبونی شد حرف زدم،بهم خندیدن و جایی که باید میخندیدن رد شدن، رفتن پی کار و زندگیشون.گله ای نیست،قاعده قانونشون اینه.
ما آدما خیلی با هم بدیم، قدر همو نمیدونیم نمیدونم چرا،نفهمیدم. این از اون سوالاییه که تو زندگی جوابش تو فکر رفتنه، لبخنده، اخمه ولی حرف نیست.مثل بعضی حرفا که گفتنی نبود،گریه بود،تلخند بود.
نمیدونم ابراهیم نمیدونم چه حکمتیه.

No comments:

Post a Comment