Monday

ابراهیم؟!

الو؟...ابراهیم؟... الو؟
ابراهیم مدتها بود ازت بی خبر بودم،حرف نمیزدم،لالمونی گرفته بودم. قصه اش مفصله ابراهیم.دلم گرفته بود گفتم گپی بزنیم. "نیم" که نه ، بزنم. میدونی ابراهیم،هرچی زمان میگذره فکر میکنم گوشام سنگین تر میشه زبونم سبک.دنبال کسیم که حرفام رو نزده بدونه، میخوام خالی شم، میخوام بزنم زیر گریه،آواز، اصلا داد بزنم، ولی راحت شم از این سنگینی.
بدبختی نمیفهمم چرا نمیفهمن بهم ریختم. با هر زبونی شد حرف زدم،بهم خندیدن و جایی که باید میخندیدن رد شدن، رفتن پی کار و زندگیشون.گله ای نیست،قاعده قانونشون اینه.
ما آدما خیلی با هم بدیم، قدر همو نمیدونیم نمیدونم چرا،نفهمیدم. این از اون سوالاییه که تو زندگی جوابش تو فکر رفتنه، لبخنده، اخمه ولی حرف نیست.مثل بعضی حرفا که گفتنی نبود،گریه بود،تلخند بود.
نمیدونم ابراهیم نمیدونم چه حکمتیه.

Thursday

خواب و رویا

از بچگی همینطوری بودم.وقتی از انجام یه کار خسته میشدم میرفتم تو اتاقم و تخت میخوابیدم.یاد گرفته بودم اتوبان بدبختی یه راه دررویی داره به نام خواب.
وقتی شنیدم پدربزرگم فوت کرده،به جای قبول کردن حقیقت پا شدم رفتم حموم، صورتم رو اصلاح کردم و رفتم تو جام. انقدر خوابیدم که از زور گرسنگی پاشدم. بعد از اون هم دیگه هیچ وقت به نبود پدربزرگم فکر نکردم.
کنکور سراسری فشار و استرسش داشت دیوونم میکرد، صبح ساعت نه باید سر جلسه حاضر میشدم. شبش خوابیدم تا فردا عصر که از خواب پا شدم.
این وسط بالا پایین پریدن های مادرم و داد و فریاد های پدرم هم کارساز نبود. من راه فرار رو پیدا کرده بودم،خواب.
حالا شده سی سالم، نه پدری هست و نه مادری، هستن ولی خیلی دور. در عرض شیش ماه چهار دفعه شغلم رو عوض کردم. ساده است، فشار کار و حجمش که زیاد میشه لباس خواب بهم چشمک میزنه،بعدشم...
کسی بهم نمیگه ترسو،چون اون کلمه آخرین کلمه ای خواهد بود که بین من و اون رد و بدل میشه.به همین خاطرم هست که پنج ساله از پدرم خبری ندارم.
از بچگی این اخلاق رو داشتم،یادمه، یعنی غیرقابل فراموش کردنه. با دوچرخه ای که تازه پدرم از بندر برام آورده بود روزهامو شب میکردم. صبح که میرفتم تو کوچه تا ده شب رکاب میزدم، نمیدونم چرا. الان که فکر میکنم خیلی کار بیهوده ای بود، بیشتر وقتم رو تلف میکرد،ولی چون وقتم ارزشی نداشت، بلاخره تلف میشد،واسه همین راه مهیج تری رو برای اتلافش انتخاب کردم.
به خودم که اومدم دیدم دوچرخه ام زیر یه پیکان قراضه است، پاهام یه پارچه خونه.شوک این اتفاق به قدری بود که بدون ذره ای ناله، بدو بدو، با پاهای شلم رفتم خونه، یک راست رفتم زیر پتو و تا شب خوابیدم.بماند پدر مادرم چطوری فهمیدن چه اتفاقی برام افتاده و اون شب تو بیمارستان به خاطر چرک زیاد پام چه دردی که نکشیدم،حتی به خاطر چرک احتمال جراحی یا قطع پام هم بود. نپرسید چطوری چون هیچی یادم نیست،جز همینا که گفتم.
نمیدونم تا کی خواب جواب منه، ولی هیچوقت سوالی بهش نگاه نکردم، نمیدونم چقدر درسته، چون هیچوقت به درست یا غلط بودنش هم فکر نکردم.

Wednesday

مو شکافی

دیروز برف گرفت اینجا. آره برف، همون گرد ریزا سفیدا،زیر میکروسکوپ ستاره اییه،سرده، بچه ها باهاش آدم برفی میسازن، زنا از دستش شکارن چون نمیتونن با پاشنه بلند روش راه برن و مردا سختشون چون باید زنجیر ببندن به لاستیک.
آره برف، اونم این موقع از سال. حالا مهم نیست که ما این گوشه تبعید شدیم. مهم اینه که فهمیدم بی دلیله دفتر تلفن داشتن.
سرد بود بی پدر، منم یه ریز به کل خاندان این مملکت و خودم فحش میدادم، نمیدونم چرا. تقصیره ماشین بود راستش ولی روم نمیشد بهش فحش بدم، بیشتر داشتم دست به سرو گوشش میکشیدم،نازش رو میخریدم که لاقل پاشه،روشن شه، من و تا خونه برسونه.
دینامش کار نمیکرد، باطری خالی کرده بود نمیدونم، ولی کابل بوست میخواست. ازین قرمز سیاها که دو تا ماشین رو بهم وصل میکنن استارت میزنن میرن دنبال کار و زندگیاشون. هاع دقیقا همون اون کابلا نبودن که ما بریم سراغ بدبختیمون.
کجا بودم؟آره به درد نمیخوره دفترچه تلفن. کل شب کل دفترچه تلفنم رو بالا پایین کردم لاقل یکی از اونایی که تو ذهنم فکر میکردم رفیقمن پیداشون بشه،که نشد. بگذریم.

همینطوری

انقدری که با خورش بامیه رابطه ی خوبی ندارم که به آش مونده و لهیده فریزری راضی ام. دو بار گرم میکنم بازم سرده انگاری سرما به تنش مونده.
همه اش فکر میکنم، فکر میکنم اما نمیدونم به چی. مشکلم همینه. دارم یه کاری میکنم اما نمیدونم به چه دردی میخوره. همینطوری که با آش بازی میکنم یاد قبل تر ها میفتم. هر حرکتی که از مردم میبینم به نظرم اون لحظه بی معنیه،ولی بعد ها برام میشن یه کد،یه سیگنالی که اون وقتها مردم میدادن تا راه رو نشونم بدن. مثلا یادم افتاد اون شب که به من زنگ زد برم مسجد، بی دلیل بود اما نه اونقدر. نه من مسجدی بودم و نه اون ولی کسی اونجا بود که میخواست بهم نشونش بده، که آره!
فکر میکنم دختر همسایه مون بهم علاقه داشت. داداشش از من سه سال بزرگتر بود میومد از من تو درساش کمک میگرفت، منم همیشه خجالت میکشیدم، چون نمیتونستم جواب سوال هاشو بدم. حق داشتم دو کلاس عقب تر بودم.
این نخود لوبیاهاشم که نپخته اه...
یکی نبود بگه آخه الاغ، خجالتت چیه؟ اون باید خجالت بکشه که اومده از تو سوال درسی میپرسه، اونم دیفرانسیل.اصلا چرا خجالت؟بنده خدا گرا میداده تو نمیگرفتی.انی ویز...
چی؟ "انی ویز"؟ هیچی نیاورد غربت نشینی ولی خوب زبون مادری رو از یادمون برد. نه اینوری افتادم نه اونوری، پس این بومی که میگن کجاست؟
همیشه عقبم کم کم دو سه سال.دست خودمم نیست. اصلا برای چی دارم وسط غذا به این چیزا فکر میکنم خودمم نمیدونم. همینارو میگم. همین فکرای الکی.
میشینم فکر میکنم بعد به یه سری نتایج میرسم که نمیدونم اصلا برای چی! بعد همچین بادی به هیکلم میفته انگار نوبل فیزیک بردم. خیرسرم خیلی تیزم. شدم عین این پیرمردایی که میشینن و علت حمله ی هیتلر به شوروی رو کشف میکنن.
آب سیب خنک و آش داغ بهم نمیان، لاقل دندون هام که از این وصلت اونچنان راضی نیستن.
ولی باز میفهمم چی به چیه، اینکه مردم از هر حرف و هر عملشون منظور دارن، بسته به تندی و کندی ما داره فهمیدنش،خوب نتیجه گرفتم نه؟یه کم دیر نتیجه گرفتم ولی.
آژیر آتیش گوشمو کر کرده ولی هنوزم به این نتیجه نرسیدم پاشم برم پایین...

Friday

دیدی؟

بخودت میای میبینی یه دل نه صد دل عاشق شدی، طرف نگاتم نکنه دلت هری میریزه پایین میگی به به ببین چه خوب نگام نکرد. یعنی اینطوری میشی. دلت میلرزه...
منم دلم میلرزید،الان نه قدیم. آخرین باریم که لرزید واس خاطره ویبره گوشیم بود تو جیب پیرهنم.همون آبی نیلیه که بی بی از مکه برام آورده بود، طفلی رفته بود زده بود تو آب زمزم، میگفت شگون داره، بختت رو باز میکنه.، منم قراره اول با تو پوشیدمشون.بماند آب انار ریخت بعدشم که دلم اونجوری لرزید دیگه دلم باهاش نبود، پیرهن رو میگم.
حالا تکلیف ما چی میشه این وسط؟ نمیدونم! آب انار میخوری؟