Thursday

حسن بابا

دوران کودکی تا نوجوونیم رو تو شهرستان گذروندم. در اصل شهرستانی ام،هم خودم هم پدر و مادر خدابیامرزم. خانواده ی شلوغی بودیم. پدرم زن میگرفت بچه دار میشد، زنش میمرد.این قضیه سه باری تکرار شد.شاید مسخره به نظر برسه اما واقعیت داشت. اون قدیم ها تو شهرهای بزرگ هم علم اونقدر فراگیر نشده بود که بخواد جون کسی رو نجات بده یا از تولد ناخواسته ی کسی جلوگیری کنه،چه برسه به شهر ما.
این ها رو گفتم که بگم خونواده مون از حیث جمعیت یه تیم فوتبال بود با کلی ذخیره.اما بودجه ای مناسبی برای این تیم در نظر گرفته نشده بود.
پدر خدا بیامرزم کارمند بود.کارمند که نه کارگر بود تو یکی از اداره های دولتی شهرمون. اونقدری داشت که ما گشنه نخوابیم.شاید خیلی سیر هم نخوابیم.
تو عالم بچگی ملاحظه محلی از اعراب نداشت.یه تیکه نون رو از دست هم می قاپیدیم،مسابقه بود.من خیلی شیکمو بودم.واقعاً دست خودم نبود. بنا به باور ها و سنت های غلط اون زمان پسر بودن امتیاز بود. پدرم هم از زن دومش،که مادر من باشه،فقط یه پسر داشت که من بودم.خلاصه یه جورایی عزیز کرده پدر و مادرم بودم.اگر سر سفره از سهمم یه کوچولو بیشتر میخواستم مادرم میذاشت زیر چادرش،همه که از سر سفره پا میشدن میذاشت جلوم و با لحن تشر آمیزی میگفت: بگیر،کوفت کن بلاگرفته،چقدر میخوری؟
غذای مورد علاقه ام خورش گردو(فسنجون) بود. یه وقت هایی که مادرم سر برگردوندن من به خونه حریفم نمیشد،میسپرد خواهر های بزرگترم بیان دنبالم. اونا هم راه ش رو پیدا کرده بودن. داد میزدن: حسن! بدو شام خورش گردو داریم.
دو پا داشتم دو پا دیگه قرض میکردم هرطور شده خودم رو میرسوندم به خونه.اگر واقعیت داشت که هیچ اگر نه اون شب خیلی اتفاقی یه سوسکی،مارمولکی چیزی تو رختخواب خواهر هام پیدا میشد.
اون زمان رابطه ی پدر و فرزند گرم نبود.پدرم مرد عبوسی بود که تا به حال محبتی از ش ندیده بودیم،نه من و نه خواهر برادر هام،مادرم شاید. پدر قصد سفری کرد که احتمال میداد دو سه ماهی برنگرده.قبل از رفتن،خونه و زندگی و مسئولیتهای خودش رو سپرد به برادر بزرگم. تو یک نامه هم از اول تا آخر وظایفش رو شرح داده بود. برادر بزرگم،رضا،بعد از رفتن پدرم نامه رو باز کرد،بعد از چند دقیقه اول لبخندی به لبش نشست بعد،قاه قاه،بلند بلند شروع کرد به خندیدن. ما هم هاج و واج رضا رو نگاه میکردیم و از خودمون میپرسیدیم مگه پدر و رضا چقدر صمیمی بودن که پدر تو نامه ی جدی خودش با پسر ارشدش شوخی کرده؟
نامه این دست و اون دست شد،همه خندیدن اما دست من نرسید.من موندم و یه معما که کلیدش تو نامه ی پدرم بود.
رضا درست مثل پدرم خیلی زود خوابش میبرد.وقتی خوابش سنگین شد،فوری نامه رو از اطاقش برداشتم و جیم زدم تو اطاق خودم. تو تاریکی با هزار زحمت خط ناخوانای پدرم رو خوندم.آخر نامه پدرم با خط درشت ذکر کرده بود:
حسن غذا زیاد میخوره،سر سفره نگاهش نکنید خجالت میکشه.وقتی هم خجالت بکشه دو سه روز از غذا میفته.بعد از دو سه روز شما باید گرسنگی بکشید.

خوبی؟

-چیزی شده؟
+نه،فقط...هیچی.
-نه بگو،چی؟چیه تو فکرت؟
+تو هیچوقت از گذشته ی من نپرسیدی.نپرسیدی با کی بودم با کی رفتم با کی خوابیدم.بعد اونوقت میگی یه مرد سنتی هستی.
-ربطی نداره.
+نه چرا داره. یعنی هیچوقت از خودت سوال نپرسیدی؟ یعنی هیچوقت تو فکرت من رو تو بغل یه مرد دیگه فرض نکردی؟ حسادت نکردی؟ اصلاً اهمیتی میدی؟
-زیادی داری شور ش میکنی. میبری،میدوزی برای خودت. این طور که فکر میکنی نیست. چرا من هم میپرسیدم. اوایل از همون دخترهایی که تو زندگیم بودن. بعدش فقط از خودم پرسیدم،یه کم که گذشت از خودم هم دیگه نپرسیدم.
+خب چرا؟ چی باعث شد...
-صبر کن،دارم توضیح میدم. ببین، من نمیپرسم چون از پرسیده شدن متنفرم. از اینکه یکی از من سوالی بپرسه که من رو مجبور کنه بیل بدست بیفتم به جون خاطرات گذشته ام، بکنم بکنم بکنم و نبش قبر کنم،بیزارم.بعضی خاطرات وقتی دفن میشن میپوسن،بوی تعفن میگیرن.نبش قبر کردنشون تمام ذهنم رو متعفن میکنه.هر خاطره ای طرح و نقش خودش رو داره،بوی خودش رو داره،یکی خوب یکی دردناک. من اگه ازت نپرسیدم چون از مورد سوال قرار گرفتن گریزون بودم.گریزونم از گذشته چون اگه میخواستم همونجا میموندم یا حداقل شرایط رو همونطوری نگاه میداشتم. در ضمن گذشته ی تو یا هرکس دیگه تاثیری تو امروز نداره.گذشته اسمش روشه، گذشته!
گلوم خشک شد، میشه یه لیوان آب برام بیاری؟ پنجره رو هم باز بذار، هوای اطاق یکهو سنگین شد. ناراحت شدی؟
-نه...نه، یعنی نمیدونم، نمیدونم خوشحال شدم یا نه،ولی ناراحت نه.

Monday

هیچکس یعنی هیچکس

هیچکس باور نمیکند افسرده باشی.هیچ شباهتی به آدم های افسرده نداری "مالنا" . داستانت را آنقدر که باید میدانم.نه کم است نه زیاد،به اندازه است. از رویاهایی که داشتی با خبرم،خبر بد و تلخ مرگ تدریجی خوابها و رویاهایت هم به گوشم رسیده است.اما چگونه به تو حالی کنم "رویا" مرگ ندارد؟
یقین دارم هنوز باور نداری تمام شده است.من نمی گویم، صورتت این را میگوید. لباس هایت حرف میزنند. درست هم می گویند.خنده ات را از پشت شیشه دیدم.
مالنا تو آنقدر زیبایی که نمیدانستم چشم هایم را باور کنم یا زیباییت را.آب میشوم وقتی نمیتوانم به تو بفهمانم هنوز راهی نیامده ای که بخواهی از مرگ رویا حرف بزنی.
گفتم شبیه به آدم های افسرده نیستی.آدمهای افسرده زشت اند،خمودند، قوز دارند، حرفهایشان یأس آور است، یک تکه یخ، اما تو شبیه به هیچکدام از آنها نیستی. تنها حرفهایت این روزها سردند که شاید من مثل یک آتشفشان گرم شده ام. به هرحال این را هشدار بدان. تمام اتفاقات یک باره نمیفتد.علائمش رعب آور است.
راستی باران به تو نمیسازد، نمور ات میکند، آفتاب شو بتاب.جایی که هستی خبری از آفتاب نیست،ابریست،میفهمی چه میگویم؟

Tuesday

زمان میپرد

کلاس پنجم دبستانم رو تازه تموم کرده بودم.مدارس راهنمایی اون موقع امتحان ورودی میگرفتن(الان هم شاید بگیرن،نمیدونم).ثبت نام تو مدرسه ی مناسب دغدغه ی خیلی بزرگی بود.طبعا نه برای من تو اون سن،برای پدر مادرم بیشتر. خواسته یا ناخواسته این دغدغه، استرس آور بود،از این بد تر فشار مضاعفی که خانواده بهم تحمیل میکرد. تازه امتحان های خرداد تموم شده بود، انتظار شروع یه تابستون مهیج و مفرح رو داشتم،اما گویا آسمون اون تابستون بدجوری به وقت غروب بود.کل تابستونم رفت برای استرس و حل تمرین و دوره ی دروس قدیم. فکر میکنم آخرای مرداد،اوایل شهریور امتحان ورودی مدارس شروع میشد. حدوداً همون موقع، چون هر مدرسه ای تاریخ خودش رو داشت.
درسم خوب بود،کلی هم آماده بودم،اما عجیب بهم ریخته بودم. جسمی نه،روحی.
نشستم سر جلسه.برای اولین بار شرایط آب و هوایی برام سنگین بود،مثل حس تنگی نفس،یا یه چیزی شبیه به اون.دو ساعت زمان کل بود، من چهل دقیقه رو یک سوال ریاضی گیر کرده بودم.لرزون لرزون ساعتم رو نگاه میکردم و مثل آدمای خمار که روی یک نقطه قفل میکنن،قفل کرده بودم. بی هوا زدم زیر گریه.دستم رو گذاشتم رو میز و با صدای بلند گریه کردم. مسئول جلسه و مدیر مدرسه اومدن سراغم ببینن چی شده.تا رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم دیدم فقط چهل،چهل و پنج دقیقه از وقت کل باقی مونده.با اینکه ظل گرما بود،سرمای وحشتناکی رو تو وجودم حس میکردم.سالن خلوت شده بود،جز دو سه تا میز که مشغول دوره کردن جوابهاشون بودن. مدیر مدرسه اومد.ازم خواست همراهش برم. من رو برد تو دفتر دبیرها.گفت حالا شروع کن.قبل از اینکه از دفتر بیرون بره،برگشت ساعتم رو ازم گرفت و گفت، اینجا مدرسه ی منه، از زمینش بگیر تا زمانش.حالا که این رو میدونی،بدون ترس از زمان بشین اینجا و تا هر وقت دلت خواست روی جوابهات فکر کن.انگار نه انگار فقط چهل و پنج دقیقه از وقت امتحان وقت باقی مونده.
چهل و پنج دقیقه واقعاً چیزی نبود،هنوزم نیست ولی من تو چهل و پنج دقیقه پنجاه تا تست زدم که با استناد به نتایج، هشتاد درصدش درست بوده.
همون تست هایی رو هم درست زدم که چهل دقیقه روشون قفل بودم.
الان که دقیق فکر میکنم تو هر چیزی که گند زدم به خاطر زمان بوده.اگر از دیر شدن نمیترسیدم شاید زندگیم خیلی بهتر از امروز بود. درست اون زمانی که اهمیتی به زمان ندادم بهترین نتیجه رو کسب کردم.کاش بعضی وقتها که خیلی گند زدیم،یکی میومد مثل آقا مدیر بالاسرمون،میگفت ساعتت رو نگاه نکن،از زمینش تا زمانش دست منه،تو بشین کارت رو بکن...

Monday

توضیح

بحث رسید به اینجا که برای نقض کردن نیازی به دلیل و برهان نیست و متقابلاً برای اثبات هست. گفتیم که اگر درست به دنیا نگاه کنیم،مثل یک مکعبی میمونه که ما بیرونش ایستادیم.اطلاعی راجع به درون مکعب نیست،میتونه خالی باشه میتونه پر.امکانش هست یکسری آزمایش پر بودن یا خالی بودن مکعب رو تا حدودی ثابت کنه،اما با قاطعیت نیست. خیلی چیزها اثبات شده وجودیتشون ولی حس نشدن، خیلی چیزها هم حس شدن ولی هیچوقت اثبات نشدن.
قیافه هاشون شده بود علامت تعجب.تند رفتم،زده بودم تو خاکی.
من رو باش چه چیزایی رو به چه کسایی توضیح میدم.بد جایی رسیدم،اول یه کاری رو میکنم بعد وسطش از خودم میپرسم چرا؟