Saturday
چیزی شده دکتر؟
ای دی دی
نمیدونم چقدر با این اختلال ذهنی،A-D-D، آشنا هستید. مهم نیست چقدر،مهم اینه که بعضی آدمها این اختلال ذهنی رو دارن و همیشه باعث میشه یه جای کارشون بلنگه. مثل اسب. تو ادبیات هم شما بخونید میگن،میگن طرف کمیتش لنگ بود. من همیشه این کمیت رو کَمیَت میخوندم نمیدونم چرا. باز این خوبه، یه بار ناخودآگاه گیرنده رو گیر نده خوندم. کلی بهم خندیدن. ولی مشکل از ما نیست انصافا، وقتی اعراب گذاری نشه، به هرحال هرکسی از ظن خود میشه یار اون.
خلاصه یه بار با پدرم داشتیم بحث میکردیم،خیلی بحث جدی هم بود. مرگ و زندگی. یادم افتاد فندک زیپوم بنزین نداره. حالا مگه فندک رو پیدا میکردم؟ تولدم یکی از دوستام برام خریده بود، خیلی خوشگله، طلایی بعد روش اسمم حک شده. یه مدت مد بود، هنوزم هست. همه به هم فندک زیپو کادو میدادن. چراش رو نمیدونم. مثل همون قضیه ی مد شدنه، وقتی مد میشه همه باید انجامش بدن.باز زیپو خداییش خیلی بهتر از خرس و شکلات و ولنتاینه. اصلاً کادو دادن رو درک نمیکنم. حتی برای تولد. تولد تبریک گفتن خیلی مسخره ست. جدی چرا تبریک میگیم؟ تبریکی هم باشه باید به پدر مادر طرف تبریک بگیم.
به هرحال فندکه پیدا نشد که نشد،تا همین دیشب که اومدم یه سیگار روشن کنم اما نه تنها سیگار نداشتم بلکه فندکم هم بنزین نداشت.عطر زدم روش ،دلتون نخواد چه مزه ی گهی میگیره سیگار با زیپوی عطر خورده.
خلاصه که، آره ای دی دی یه مقدار خیلی کم فکر شما رو منحرف میکنه، یعنی دارید مسیری میرید یهو از جاده منحرف میشید. حالا نه اینکه صرفاً درّه ای باشه و شما بیفتید توش جان به جان آفرین تسلیم کنید. اما تا حدودی هممون تسلیم این زندگی م.
Monday
سرهنگ
سرهنگ هیچوقت تنهایی اذیتش نمیکرد. ساعت ها مینشست و با تخته نردش سرگرم میشد. خودش تاس میریخت و حریف خودش میشد. من با تمام حرافیم به این آدم جذب میشدم.کم حرف بودنش رو به پای مرموز بودنش میذاشتم. سعی میکردم یه جوری بهش نزدیک شم و باهاش مکالمه ای رو شروع کنم.یه جوری کشف این آدم برام مثل یه محک بود. با پدر و پدربزرگم رفیق بود. خصوصا پدربزرگم. اما همیشه برام جای سوال بود این دو نفر چطوری از هم دیگه خسته نمیشن. درست مثل هم بودن،چه ظاهری چه باطنی. غول پیکر و ساکت،با این فرق که سالک پدربزرگم گوشه ی راست دماغش واقع شده بود.
سرهنگ قیمه دوست داشت.هربار مادرجون قیمه درست میکرد یه ظرف پر، به قدری که دو سه روز جوابگو باشه میداد بهم که ببرم برای سرهنگ.به بهونه ی اینکه برای سرهنگ غذا ببرم وارد خونه ش شدم. در باز بود، قبلا هم تو حرفاش گفته بود اگر زنگ زدم جواب نداد یعنی تو حیاط نشسته، میتونم وارد خونه ش بشم.
همینطور بود،نشسته بود تو حیاط و داشت با مثل همیشه با خودش تخته نرد بازی میکرد. سینه م رو صاف کردم که از حضورم مطلع بشه. سلام کردم، انگاری که تمرکز کرده باشه،بدون اینکه برگرده سلام کرد.
با همون صدای بم و خشدارش گفت میدونی چرا انقدر نرد رو دوست دارم؟ شطرنجم خوبه ها نه که بد باشه،اما نرد واقعی تره.اگر شطرنج باز ماهری باشی یا مغزت خوب کار کنه همیشه پیروزی فارغ از اینکه حریفت کیه. ولی نرد به واقعیت بیشتر شبیه. هوش و ذکاوتت دخیله اما اگر شانس نداشته باشی بهترین فرصت ها از دستت میره. گاهی تاس یه رویی از خودش نشون میده که نه تنها کشته ات میشینه بلکه یه کشته هم به حریفت میدی. میزنی، میشینی، میبندی و میخوری. به همین سادگی. اما بعضی وقتها همه چیز جوره، هم حریفت گشاد داده، هم راه برای تو فراهمه ولی لاکردار هرچی میریزی نمیشینه.
مهم نیست چقدر باهوشی، مهم نیست چقدر خلاقی، تو زندگی بعضی وقتها تاس خوب برات نمیاد.اینه که بعضی وقتها در عین ناباوری از خودت میپرسی چی شد که نشد!؟
چی شد که تا لب چشمه ی پیروزی رفتی و تشنه وار شکست خورده برگشتی؟!