Monday

پولاد

بچه‌تر که بودم با کارکترهای یک فیلم یا سریال خیلی ارتباط برقرار میکردم. یه مدت کوتاه سرویسی بودم. بعد‌تر به اقتضای شرایط تا خونه پیدا میرفتم. تو راه با اون کارکترهای مورد علاقه‌م حرف میزدم. گهگاه جا‌شون رو با هم عوض میکردم یا تو سناریو‌های متفاوت زندگی خودم قرار میدادمشون. هم زمان سریع‌تر میگذشت هم تنها پیاده راه رفتنم کمتر اذیتم میکرد. تو اون سن زُمختی خیابون بیشتر به چشمم میومد، هنوز به دیدن خیلی چیزها عادت نداشتم. شاید یکی دیگر از دلایل مشغول کردن خودم با فکر و خیال فرار از همین دیدن‌ها بود. یک‌جور فرار از ترس.باری، یوسف تیموری رو خیلی دوست داشتم. هنوزم از بعضی لودگی‌هاش خندم میگیره. زیر آسمان شهر پخش میشد، کارکترهاش برامون جذاب بود. پولاد، یوسف تیموری، جذاب‌تر. اولین بار که سرکلاس ریاضی بغل دستیم شنیدم یوسف تیموری سیگار میکشه بهم برخورد. پدرش میوه‌فروشی داشت، گویا همونجا او رو سیگار بدست دیده بود. در خیال من پولاد دوستم بود اما من با آدم‌های سیگاری دوست نمیشدم. مثل الان نبود بسته‌ بسته بهمن تموم کنم، از سیگاری‌ها بیزار بودم. بله بیزار بودم. من از خیلی چیزهای دیگه هم بیزار بودم که بعدها جزوی از من شدند.
زیر آسمان‌شهر را دوباره دیدم. هنوز هم دلم با پولاد صاف نشده.

Friday

چرا میچرخه؟

-دامون؟ دامون، فکر کنم دریا داره گریه میکنه.
تقریبا هر شبِ دوشنبه دریا خودش رو خیس میکنه. اوایل فکر میکردم به خاطر ورجه ورجه های یکشنبه زیادی خسته میشه و از زور خواب این بلا سرش میاد. دو سه بار دعواش کردم. بهتر نشد. حتی غیر از دو شنبه ها دو سه شب دیگه هم شب ادراری داشت که البته دیگه تکرار نشد و جز همون دو شنبه ها.
یکشنبه ها زود از خواب پا میشم. پا میشم به کارهای عقب افتادم میرسم. میدونم باید استراحت کنم اما ترجیح میدم انقدر خودم رو سرگرم کنم که شب ساعت هفت بیهوش بشم. کم خوابیم رو اینطوری جران میکنم. گریه ها و شب ادراری های دریا، اون هم شب شروع هفته من رو عاصی کرده. بعضی وقتها دلم میخواست دریا نبود.
بیشتر از تنها بودن خسته ام. از اینکه نیلو اصلا کمکم نمیکنه. نیلوفر بیشتر درگیر خودشه. مسئولیت پذیر نیست. اینطوری بود از اول هم همینطوری بود. اما بودنش به اونصورت نیاز نبود. من بودم ، حواسم به همه چیز بود. "لعنتی...!" دستم رو بریدم.  "نیلوفر چسب زخم داریم؟ تو کابینت نیست".

"چسب زخم داری؟ داری یا برم درمونگاه؟". شاگردش ضعف کرد افتاد. همه دور شاگردش جمع شدن، اما اهمیتی نمیداد. انگار واقعا اتفاق خاصی نیفتاده. چهل، چهل و پنج ساله میخورد. شیکم، سیبیل و وسط سر نسبتا خالی نشونه ی بیشتر مردهای این سنیه، ولی همه آرامشی تو نگاهشون موج نمیزنه. حرفی نزدیم، فقط وقتی بهش گفتم الان پولش رو نمیتونم پرداخت کنم نیمچه نگاهی بهم انداخت و گفت: "فعلا که زنده م...".
باید با نیلو حرف بزنم. بهش بگم چقدر خسته م. باید بهش بگم دیگه از خونه تمیز کردن خسته شدم، از اینکه دریا شب بیدار بشه، صبح بیدار بشه، فقط پدر داره. آره...باید بهش بگم این از خودگذشتگی هام چه بلایی سر من آورده. نیلو هرروز سر کاره اما ما هرروز بدبخت تر میشیم. هرچی شیفت های نیلوفر تو بیمارستان بیشتر میشه کمتر پول وارد خونه مون میشه.
"میخوام با دکتر پژواک صحبت کنم." آره. باید با سعید صحبت کنم. اونم مرده میفهمه. منشی دکتر یه جوری برخورد میکنه انگار از دست من ناراحت باشه. نگاهش رو میدزده. انگار میشناسمش ولی اونطور که باید باهاش گرم برخورد نکردم، بهش برخورده باشه.
سعید که بیاد بهش میگم. از ریخت و پاش خونه، تا چرک و کبره حموم و سیفون هایی که خانم نمیکشن و منتظر بندن تا کثافتکاریش رو براش پاک کنم.نه...زنمه. ولی هرچی هست زیر سر پژواکه. الاغ! انگار زن من حمالشه.
نیلو زن زرنگیه. نباید بفهمه امروز اومدم پیش سعید. اگر بفهمه باز تا خود صبح حرف میزنه. دم دمای صبح باید بخوابم. از دیر خوابیدن میترسم.

-الو؟...آقا محسن؟ پژواک هستم....ممنونم جناب مصدع اوقاتتون نمیشم. امروز اومد اینجا...بله...نه...اصلا جالب نبود. تخصصی ندارم. باید همون شوک باشه. نیازه فردا یه متخصص ببینتش....باشه پس میبینمتون....الو الو..ببخشید آقا محسن، یه چیزی. اگر اشکالی نداره من هم فردا میام باهاتون،یه دست لباس تمیز هم میارم... خیلی!... بو میداد. فکر کنم مدتها حموم نرفته بود، دستشم به نظر عفونت کرده....فکر نکنم به صلاح باشه ...نه، لطفا من رو عف کنید. روز خوش.



Tuesday

من رو میبینی؟

-حالا تو هم غصه میخوری هی...مگه خل شدی
پسر؟ من نمیدونم تو مغز ت چیه ولی بیخودی خودت رو درگیر کردی. قربون آقا. فکر بهش نکن.

سریع جملات رو ادا میکنه، یه سیب از تو یخچال برمیداره و تندی از آشپزخونه میره بیرون.

-چرا میپرسی اصلا؟ گوش نمیدی، برو پی کارت...
در بسته میشه. صدای پای علی رو میشنوم که داره پله ها پایین میره. صدای پا قطع میشه.
-عصبانی نشو شیرت خشک میشه...به جای این پا اون پا کردن بشین ببین از این لپ تاپ ما چیزی سرت میشه...دیروز قیمت کردم دیدم از الان برنامه ریزی دقیق هم کنم واسه هوا خوردن و کف قضای حاجت کردن تا سه سال دیگه، بازم صد تومن پول کم میارم...
-بخور اون لعنتی رو بعد حرف بزن!
صدای پاش که قطع شد فهمیدم نشسته رو پله ها و بند پوتینش رو میبنده. تابستون زمستون نداره همیشه پوتین پاشه.

-گوش کردی؟...هاع؟....الو!؟
-....آره!
-من رفتم فعلا...جورش کن، دستت رو میبوسه. مامان اومد بش بگو یه کف دست برام شام نگه داره. دست به کیک هم نزن یه نوشابه خانواده میگیرم شب باهم بزنیمش.
سرم رو از پنجره آشپزخونه بیرون میگیرم تا بهتر ببینمش. آروم آروم سر بالایی رو بالا میره تا به سر کوچه برسه. یه وقتایی فکر میکنم خله. از هفت دنیا آزاد. علی بی غم بی غم. عه...باز که برگشت!

-نمیخوای بری نه؟
-شما مسئول کارت کشیدن تو خونه ای جناب؟
- نه فقط کنجکاوم ببینم تا کی ادامه میدی؟
-بابابزرگ، تاسف پدرانه ت تموم شد کلید خونه رو بندازی میرم به کار و زندگیم میرسم. بعد شب برمیگردم تو تا دلت خواست تاسف بخور خب؟
-...بیا...ببین این دفعه آخر بودا!
- بخواب بابا گرمه هذیون میگی... فعلا.

دیشب همه چیز زود گذشت. تو یک ثانیه تمام اتفاقات یکسالم با راهبه از جلو چشمام گذشت.

+مهران. میخوای تو روزنامه کار کنی؟
-از خدامه...چطوری؟
+دیروز خدایاری میگفت اگر کسی رو دارید که بتونه به مجموعه ما کمک کنه حتما معرفیش کنید. مهدخت گفت مهران دنبال کاره. گفتم یه زنگ بهت بزنم.
+آره...آره. شماره خدایاری رو....

همین شد مقدمه آشناییمون. تا همون روز نبود. یکسال بعد از اون روز هم نبود. فقط من از قبل تا بعد این ماجرا، ظاهرا یکمی جا افتاده تر شدم. اما دیشب...

+سلام چطوری بزرگمهر؟
-....به...به...سلام از بنده ست خانم جوانمردی. حال شما؟ نیکان کوچولو چطوره؟ هنوز همون طور تپل مپل و شیطونه؟
+مهران جان...، من الان حالی برام نمونده احوال پرسی کنم. ویژه نامه الان باید بره چاپ. صفحه هارو صفحه بند بست و رفت.  هیچکدوم رو ذخیره نکرده بوده، هفته دیگه اینا باید بره واسه توزیع.
-من چیکار کنم؟ من الان چه کمکی میتونم بهت بدم خانم جوانمردی؟
+کاغذ قلم دستته؟
-....آآآآآ نه...نه...یه دیقه...یه دیقه آهان، بفرمایید....اَااااه. یه دیقه....آهان این مینویسه، بگوشم.
+این شماره رو بگیر اگه کسی رو پیدا کردی که تا آخر امشب کارم رو راه بندازه هم خودت هم دوستت مژده گونی خوبی دارید پیش من.

به تمام اعضای دفترچه تلفنم زنگ زدم. هیچکس نبود، یا برنداشت یا اگرم برداشت بلد نبود.

-از راهب خبر داری؟
-نه...چرا میپرسی؟ چیزی شده؟
-چیز که آره...یه خورده مشکلات داره با پدرش.
-همیشه داشته...
-آره...ولی...اینبار فرق میکنه. کلاً زده بیرون. جدا شده...وضعش خرابه مهران. جایی سراغ نداری بره سر کار؟
-فعلا که نه
-قول میدی اگه دیدی بهش بگی؟...یعنی بهم بگی بهش اطلاع بدم؟
-فعلا که به تورم نخورده خورد میگم.
-قول؟
-...باشه.

وای. مهدخت بفهمه دلگیر میشه.خیلی ناراحت میشه. کاش ایمان چیزی بهش نگه. نباید به ایمان میگفتم. لعنتی.تو خونه تنهام. مامان بابا یه جای دیگه ن. ایمانم که از برادربزرگی و بزرگی، فقط نسبتش رو داره و یه خورده جثه. مهدخت واسم مونده بود و راهب...وای چه گندی زدم.
+ مهران...مهران یه دیقه بیا.
-...جانم؟
+دستم نمیرسه، میتونی اون سینی پولو خوری...اون نه. بغلیش. آبیه. گل گلیه واسه مهمونه.
-بیا...آهان
+وای وای...بذارم زمین مهران. مهران الاغ میفتم...خیلی و خب. برش داشتم...بذارم پایین دیوونه میفتم....وای مامان.
-نگران نباش گرفتمت. نمیخواستم برات بیارم، میخواستم کمکت کنم خودت برداریش.
+ مثلا پله های معراجم شدی؟

میخندید و جوابم رو میداد. انگار جدی نگرفته بود. حق با اون بود.

Sunday

عمو اسدالله

سعید: آخه عمو اسدالله! من نمیدونم چی باید به لیلی بگم

اسدالله: چی بگی؟ از بزرگی هات بگو. بزرگی هات رو بهش نشون بده. چیزهایی که تو وجودت کوچیکن رو بزرگشون کن. دخترا خوششون میاد.

سعید: اااااااه...عمو اسدالله الان چه وقت شوخیه؟

عمواسدالله: نره خر کجای قیافه من به طلخکها دربار میخوره؟ چرا نمیفهمی؟ ویزا سانفرانسیسکو رو به پررو بودن میدن. مامور روادید که لیلی و لیلی ها باشن اولویت رو میدن به آدم های پررو. هرکسی که راحت تر حرفش رو بزنه. وقتی داشت حرف میزد یه اتکا به نفسی تو صداش باشه. یه برقی تو چشم هاش باشه. همه اینها بستگی به گستاخی تو داره. تا حالا جفت گیری حیوانات رو دیدی؟ همیشه یه کاری میکنن که قدرتشون به چشم بیاد. زوزه میکشن، بال هاشون رو باز میکنن، بعضی هاشون هم رنگ عوض میکنن. اونوقت با خیال راحت میرن تخت میخوابن تا بلیط سانفرانسیسکو صادر بشه.
یادت باشه، آدما فقط ژست آدم بودن رو میگیرن. پاش بیفته از صدتا حیوون حیوون ترن.
تو هم برای اینکه کلاه سرت نره و چرخی تو ولایت آفتاب بزنی باید یادت باشه هر اونچه که باعث کلفت تر شدن صدات، صاف ایستادنت و پرنور تر شدن نگاهت هست رو حفظ کنی. کافیه نقاط قوتت رو بگیری تو مشتت و به خودت تلقین کنی که چیزی داری که دیگران رو به تو جلب کنه. انقدر باید بگی که ریشه کنه تو صدات تو نگاهت تو ریخت و قیافه ت.



Wednesday

شاید یک داستان

هم خانه ای بعد از دو ماه و چندی بازگشته. از وطن. از ایران. از فرودگاه می آوریمش، لباس هایش را درنیاورده خاطراتش را مرور میکند.  از چند ماهی که ایران بود. از ترافیک هایی که تا شبانگاه و بی دلیل همچنان ادامه دارند. از کوچک شدن خانه ها، عوض شدن محله ها و خاطرات خوب و بدش میگوید.
خانه را مرتب میکنم. چای میگذارم و سیگاری روشن میکنم. آرش میرود آشپزخانه برای من و خودش چای بریزد. خاطرات همچنان ادامه دارند. بعضا تکراری، قابل درک و حتی با وجود فاصله جغرافیایی ملموس.
مینشیند کنار من، سیگار بهمن سوغات آورده اش را آتش میکند و حرف میزند.
میان جملات خاکستری چند جمله ی سرخ به گوشم میخورد. تصور میکنم اشتباه شنیده ام، مجددا میپرسم. همان لغات سرخ کنار هم به صف میشوند.
باور نکردنیست. از زیاده روی سکس میان جوانان در ایران شنیده ام، از فانتزی های عجیب و غریب. اما هیچکدام به اندازه آنچه که شنیدم تازگی نداشت.
تا حدودی باور کردم خانوم ها با دیدن ماشین گرانقیمت(یا در مجموع پول) دست و پایشان شل میشود. این را هم میدانم صرفاً پول و یا یک کاغذ رنگین برایشان جذاب نیست. قدرت(یا حس امنیت) است که دلشان را میبرد نه پول، که خب تقریبا همان است!
مضمونش چیز جدیدی نیست.جهانیست. اجرای منحصر به فردش در ایران شنیدنیست.
در ضیافتی خودمانی دختر ها و پسر ها میرقصند. وقت نشستن، گپ زدن و استارت یک رابطه است. دختر خانوم قبل از جواب دادن به سوالی، یک سوال دارد: مدل ماشینت چیست؟ سوئیچ ماشینت را ببینم!
از سر شیطنت ادامه میدهد. آدرس خانه اش در کانادا را میدهد، از بی ام وه آخرین مدل اسپرتش میگوید. القصه بابت داشتن سوئیچ سانتافه! از سوی دختر خانوم رد میشود.
دوست دیگری، در یک مکالمه دیگر در یک جای دیگر برای من از Date آخرش میگوید. اینکه چند وقت پیش با ماشین مادر که در بازار ایران قیمت گزافی دارد به دنبال دختری میرود، همه چیز به خوبی میگذرد.قرار بعد بالاجبار ماشین پدرش را میگیرد که قیمتی به مراتب پایین تر دارد و ایضاً مدلی. قطعا دکان قرار در آن روز و روزهای دیگر با آن خانوم برای همیشه تعطیل میشود.
اجازه بدهید صریح تر بگویم، هر اسمی روی این کار میخواهید بگذارید، من "تن فروشی" میخوانمش . (اصلا هم ذهنیت بدی به این کار ندارم. دو صورت است یا دوست دارد یا نیاز که در هر دو صورت به هیچکس ارتباطی ندارد. هروقت بدن من را معامله کرد یک فکری برای مقابله خواهم کرد. شدیداً هم از دولتی شدنش استقبال میکنم، چون امن تر است و هم حق و حقوق کارگران جنسی پایمال نمیشود. جرم، جنایت علیه این کارگران جنسی و تولد فرزندان بی پدر قطعا کاهش میابد!)
اما چیزی که این جامعه رو جذاب کرده ست و نه زیبا، این تضادهای وحشتناکش است.گفتار و کردار بقدری فاصله دارند آدم گاهی به حافظه ی خودش شک میکند، دوباره دست میکشد چشم ها و گوش هایش سرجایشان باشند، چون گویا دفعه قبل نبوده اند، و اگر نه اینهمه تفاوت در گفتار و کردار عادی نیست. باری... نمونه های دیگر این تضاد را قبلا هم دیده بودم، اما در بحث نمیگنجد، باعث انحراف نیز خواهد شد.
اما همین بس که خیلی از همین مردم کارگران جنسی را لعن میکنند، اگر مجالی یابند سنگ میزنند دستکم فحش آبدار مغز استخوان سوز را به جد و آباد آن زن خواهند کشید. کارگر جنسی بودن را میپذیرند به شرط آنکه کلاهی پیدا شود تا خودشان سر خودشان بگذارند بلکه آرام بگیرند.گویا ماشین جز دارایی حساب نمیشود و یا آنچه در فرهنگ لغات به آن فاحشه میگویند؛کسی که برای خدمت جنسی طلب دستمزد کند، باید در واقعیت حتما شاخ داشته باشد . از کارگر جنسی بودن بدشان می آید اما خیلی از مادرها دخترانشان را ناخواسته و از روی دلسوزی برای کارگر جنسی شدن تربیت میکنند، نمونه اش رسم و رسومات قبل از ازدواج که چیزی بیشتر شبیه معامله املاک بین دو املاکی قهار و هفت خط است..
اما هیچ لغتی بهتر از "سرگیجه" نمیتواند وصف کننده حال و روز فرهنگ ما باشد. فرهنگی که مثل چهلتکه از هر فرهنگی گوشه ای در خود دارد. اما غیر منسجم. بی هدف. درصد بالایی از این سرگیجه رو بگذارید بیندازیم گردن نسل قبل. از قدیمی فکر کردنش. از تو رویا سیر کردنش. وقتی هنوز فکر میکند دختر بیست و دو ساله اش بدن یک پسر را ندیده چه برسد لمس کرده باشد. وقتی هنوز فکر میکند اگر پسر حرفی از روابط خارج از عرفش نزند یعنی حتما پسر خوبیست و سرش به کار خودش گرم است.(بعضاً برای نشکستن حرمتها). نسل ما گناهش میشود معترض نبودن و تن دادن به سرکوب های خانواده. به قایم باشک بازی ها به مخفی کردن آنچه که حق طبیعی ماست. به انتظار نشستن و کاری نکردن برای شکسته شدن تابو ها توسط هرکسی جز خودشان.(خودشان به این شرایط مجبورند، مگر نمیبینی؟ انگار آنهایی که تغییری در زندگی دادند از همه چیز راضی بوده اند و به آن شرایط الزام یا اجباری نداشته اند.)


Tuesday

او

دیدی همونجایی رو که دوباره میری بدون "او" چقدر سخت و دلهره آوره؟
شده ته دلت بلرزه وقتی اونجاهایی رو که با "او" رفتی حالا باید تنها بری؟
اما دیدی وقتی میری و برمیگردی یه گردگیری میشه مغزت؟ دیدی چه راحت میتونی کنار بیایی؟ انگار تا دیروز تو ذهنت بود اونجا "با" اون اما امروز میدونی اونجا "بی" اون هم هست، هنوزم خوش میگذره،هنوزم زیباست!
اونم همینه. اونم احتمالا یه شب قصد رفتن به جایی که با هم خاطره داشتید رو کرده،اتفاقا شب رو هم با گریه صبح کرده و اما بعداً حس بهتری داشته.
حس خوبیه. مثل بیماری که بعد مدتها درد نقاهتش، امروز فارغ شده.
آدمها همینن. همه یک روزی میرن. نه زمینی شدن نه هوایی. فقط مسیر طولانیه. بعضی وقتها یکی یا جفتشون، مسیرشون از اول تا آخر یکی نیست.

Wednesday

مینویسم یادگار بماند

امروز به تاریخ هرچی، مصادف با رفتنت است. امروز رو به خاطر میسپارم نه بخاطر تو، بخاطر آنکه بدانم هیچکس هیچگاه در هیچکجا برای همیشه نمیماند.
معشوقه سابقم. امروز روزی بود که دیگر هیچ خاطره ای معنا ندارد. نه منی مانده ام و نه تو. هر دویمان از جایی که هم را دیدیم کیلومترها فاصله داریم. خاطراتمان امروز چیزی نیستند جز یکسری اتفاقات تکراری. از آنجایی که عاشقت شدم، نه شنیدم،گریه کردم، بوسیدمت، لخت در آغوش گرفتمت و باز گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم آنقدر که فراموشت کردم. همه و همه رفته اند. نه آن خیابان، نه ماشین من که سقفش اذیتت میکرد، نه آن واحد نقلی، نه آن پارکینگ تاریک کلیسا و نه شمردن ستاره ها. هیچکدام نمانده اند.
راهمان جدا شده بود، خیلی وقت پیش. پنج اکتبر  ساعت پنج. اما هنوز گوشه چشمی به خاطرات شیرینی داشتم که برایشان دو سال تمام صبر کردم و آخرش زهر شد.
خداحافظ "آرام جان گذشته ی من". امیدوارم زندگی جدیدت آنطور باشد که میخواهی نه آنطور که تمام مدت دیگران برایت رقم میزدند.
 

Sunday

آخرش اینطوری میشه

هر آدمی فکر میکنه. از فکر به مقایسه میرسه. میره تو ذهنش یه ترازو میاره. خودش رو میذاره اینور، دیگران رو میذاره اونور، وزن میکنه. یکبار احساسش تصعید میشه. میشه حسادت. میشه عذاب. چرا تصعید؟ چون هدف یه چیز دیگه بود. این وزن کردن برای بهتر شدن بود، اما تبدیل به عذاب برای خودمون شد. قرار بود بسنجیم که بفهمیم کجای کار خراب شد. اما هدف گم شد، راه کج صاف پنداشته شد.
آدم به انتها میرسه وقتی تو خودش پوچی میبینه. من بچه تر بودم تهی شدن رو بیشتر میدیم. زودتر به ته خط میرسیدم. وقتی گند میزدم و حسابی خراب میکردم، مستاصل میشدم. دستپاچه میشدم. جای درست کردن فرار میکردم. فکر میکردم راحت تره. حتی دو سه بار هم میخواستم خودکشی کنم. از اینکه بابت اشتباهم تنبیه نشم، میخواستم خودم رو بکشم. راهش رو پیدا کرده بودم! وسیله ش رو هم فراهم کرده بودم.
رفته بودم سر وقت کمد قرصها، یه جعبه به شانس برداشتم. شربت سینه بود.  سواد داشتم. خوندم روش رو. اما تو ذهنم این بود که دارو، داروهه! کمش خوب میکنه، زیادش میکشتت. یه قلپ خوردم.شیرین بود.خیلی، اونقدر شیرین که آخرش تلخ شد. انقدر تلخ شد که عق زدم.اما تلخیش تا آخر شب تو دهنم و یک عمر هم توی ذهنم موند.
نتیجه؟ شوخی میکنی.از آخرین باری که چیزی نتیجه داشته و پیامی رسونده، سالها میگذره.

Wednesday

فیلم نگیر آقا

تو اینستاگرام میچرخیدم یکی از دوستان چند تا کلیپ از کنسرت چارتار گذاشته بود. هیچکدوم رو به دلیل کیفیت پایین صدا و تصویر حوصله م نکشید تا آخر ببینم. اون هم کلیپی که مدتش از چند ثانیه تجاوز نمیکنه.
یاد حرف لوئیز سی کی(کمدین معروف آمریکایی) افتادم. لوئیز سی کی تو آخرین اجرای ضبط شده ش به معضلی اشاره میکنه که خواه یا ناخواه خیلی از ما با گسترده شدن عرصه تکنولوژی و فراگیر شدن گوشی های دوربین دار با اون دست و پنجه نرم کردیم. میگفت مراسمی بوده به میزبانی مدرسه دختر لوئیز ،که بچه های کلاس رقص میرقصیدند و پدر مادرها به عنوان تماشاچی حاضر بودن. در تمامی مدت نمایش، تعداد کثیری از پدر مادرها به جای لذت بردن از لحظه و ثبت اون خاطره توی ذهنشون ترجیح دادن تو حافظه گوشی یا تبلتشون اون خاطره رو ثبت کنند.
لوئیز با شوخ طبعی پدر مادرها رو به فضایی هایی تشبیه میکنه که چشمهاشون رو با یه محافظ الکترونیکی پوشیدن و ارتباطشون با فضای بیرون رو قطع کردند. یا اینکه به جای استفاده از چشم که کیفیتی به مراتب بالاتر از دوربین های گوشی و تبلت دارند نگاهشون رو به صفحه نمایشگرشون گره زدن.خودشون و فرزندشون رو از دیدن مستقیم هم محروم کردند.
در جایی دیگه لوئیز به واقعیتی اشاره میکنه که خلافش از استثنا هاست؛ ضبط کردن و فیلم گرفتن از مراسم، کار عبثی ست، به این دلیل که بیشتر مصرف خارجی داره تا داخلی. افراد غالباً تمایلی به دیدن ویدئو بی کیفیت مراسمی که توش حضور داشتن، ندارند. بیشتر برای افراد دیگریست که اصلا در مراسم حضور نداشتند، که اون دسته هم وقت چندانی صرف تماشای کلیپ بی کیفیت نمیکنند.ماکزیمم چند ثانیه اول رو میبینند تا مضمون دستگیرشون بشه و بعد به دادن کامنت تکراری"عالی"،"محشر" و "وای چقدر قشششششنگ" بسنده میکنند.(تجربه شخصی عین دو سناریو رو تایید میکنه، یعنی برای من که لاقل اینطور بوده).
از طرفی نتیجه یکسری از آزمایشات و تحقیقات اینطور نشون میده که عکاسی و فیلم برداری در تنبل شدن حافظه نقش داره. تو همون تحقیق اشاره کرده افرادی که صحنه ها رو با دوربین ثبت میکنند غالباً در ذهنشون خاطره ای نقش نمیبنده و به راحتی اون صحنه ها رو فراموش میکنند.

*لینک استندآپ کامدی لوئیز سی کی* :
Louis CK: Stupid Facebook Posts - Oh My God (HD): http://youtu.be/zd2sRC3K9Hs

*لینک تحقیق و ارتباط ضعف حافظه با ثبت الکترونیکی لحظات* :
http://www.medicalnewstoday.com/articles/269913.php

Sunday

روی خوش زندگی

یک زمان شما بازیکن اول تیم ملی هستید و تمام چشم های مردم به ساق های شماست.نگاهی که توأم با التماس و انتظار برای رخ داد یک معجزه ست. حال تصور کنید شما با این شرایط بلکه سخت تر در فینال جام جهانی هستید. بازی مساویست تا ضربه پنالتی در دقایق پایانی به نفع تیم شما اعلام میشود. شما پشت توپ قرار میگیرید،در چند صدم ثانیه تمام نگاه ها را به خاطر میاوری،صورتهای غرق در اضطراب و دلهره را دوره میکنی، و شادی پس از گلشان را جشن میگیری. تا می آیی ضربه را بزنی، باز هم در کسری از ثانیه با خودت فکر میکنی، اگر گل نشود چی؟ اشک و آه و در آخر منفور شدنتان.
توپ درست در دست دروازه بان فرود می آید و آه حسرت اوج میگیرید. زندگی روی بدش را نشان میدهد،....تا اینکه در عین ناباواری توپ از دست دروازه بان جدا شده و جلوی پایتان می افتاد. اینبار تنها  اشک شوق و صدای فریاد شادی مردم در خیابان ها از جلوی چشمانتان عبور میکند و...گل! یکباره از یک منفور به یک محبوب تبدیل میشوید که زندگی در عین ناباوری روی خوشش را نشان او داده.