Thursday

خواب و رویا

از بچگی همینطوری بودم.وقتی از انجام یه کار خسته میشدم میرفتم تو اتاقم و تخت میخوابیدم.یاد گرفته بودم اتوبان بدبختی یه راه دررویی داره به نام خواب.
وقتی شنیدم پدربزرگم فوت کرده،به جای قبول کردن حقیقت پا شدم رفتم حموم، صورتم رو اصلاح کردم و رفتم تو جام. انقدر خوابیدم که از زور گرسنگی پاشدم. بعد از اون هم دیگه هیچ وقت به نبود پدربزرگم فکر نکردم.
کنکور سراسری فشار و استرسش داشت دیوونم میکرد، صبح ساعت نه باید سر جلسه حاضر میشدم. شبش خوابیدم تا فردا عصر که از خواب پا شدم.
این وسط بالا پایین پریدن های مادرم و داد و فریاد های پدرم هم کارساز نبود. من راه فرار رو پیدا کرده بودم،خواب.
حالا شده سی سالم، نه پدری هست و نه مادری، هستن ولی خیلی دور. در عرض شیش ماه چهار دفعه شغلم رو عوض کردم. ساده است، فشار کار و حجمش که زیاد میشه لباس خواب بهم چشمک میزنه،بعدشم...
کسی بهم نمیگه ترسو،چون اون کلمه آخرین کلمه ای خواهد بود که بین من و اون رد و بدل میشه.به همین خاطرم هست که پنج ساله از پدرم خبری ندارم.
از بچگی این اخلاق رو داشتم،یادمه، یعنی غیرقابل فراموش کردنه. با دوچرخه ای که تازه پدرم از بندر برام آورده بود روزهامو شب میکردم. صبح که میرفتم تو کوچه تا ده شب رکاب میزدم، نمیدونم چرا. الان که فکر میکنم خیلی کار بیهوده ای بود، بیشتر وقتم رو تلف میکرد،ولی چون وقتم ارزشی نداشت، بلاخره تلف میشد،واسه همین راه مهیج تری رو برای اتلافش انتخاب کردم.
به خودم که اومدم دیدم دوچرخه ام زیر یه پیکان قراضه است، پاهام یه پارچه خونه.شوک این اتفاق به قدری بود که بدون ذره ای ناله، بدو بدو، با پاهای شلم رفتم خونه، یک راست رفتم زیر پتو و تا شب خوابیدم.بماند پدر مادرم چطوری فهمیدن چه اتفاقی برام افتاده و اون شب تو بیمارستان به خاطر چرک زیاد پام چه دردی که نکشیدم،حتی به خاطر چرک احتمال جراحی یا قطع پام هم بود. نپرسید چطوری چون هیچی یادم نیست،جز همینا که گفتم.
نمیدونم تا کی خواب جواب منه، ولی هیچوقت سوالی بهش نگاه نکردم، نمیدونم چقدر درسته، چون هیچوقت به درست یا غلط بودنش هم فکر نکردم.

No comments:

Post a Comment