Tuesday

زمان میپرد

کلاس پنجم دبستانم رو تازه تموم کرده بودم.مدارس راهنمایی اون موقع امتحان ورودی میگرفتن(الان هم شاید بگیرن،نمیدونم).ثبت نام تو مدرسه ی مناسب دغدغه ی خیلی بزرگی بود.طبعا نه برای من تو اون سن،برای پدر مادرم بیشتر. خواسته یا ناخواسته این دغدغه، استرس آور بود،از این بد تر فشار مضاعفی که خانواده بهم تحمیل میکرد. تازه امتحان های خرداد تموم شده بود، انتظار شروع یه تابستون مهیج و مفرح رو داشتم،اما گویا آسمون اون تابستون بدجوری به وقت غروب بود.کل تابستونم رفت برای استرس و حل تمرین و دوره ی دروس قدیم. فکر میکنم آخرای مرداد،اوایل شهریور امتحان ورودی مدارس شروع میشد. حدوداً همون موقع، چون هر مدرسه ای تاریخ خودش رو داشت.
درسم خوب بود،کلی هم آماده بودم،اما عجیب بهم ریخته بودم. جسمی نه،روحی.
نشستم سر جلسه.برای اولین بار شرایط آب و هوایی برام سنگین بود،مثل حس تنگی نفس،یا یه چیزی شبیه به اون.دو ساعت زمان کل بود، من چهل دقیقه رو یک سوال ریاضی گیر کرده بودم.لرزون لرزون ساعتم رو نگاه میکردم و مثل آدمای خمار که روی یک نقطه قفل میکنن،قفل کرده بودم. بی هوا زدم زیر گریه.دستم رو گذاشتم رو میز و با صدای بلند گریه کردم. مسئول جلسه و مدیر مدرسه اومدن سراغم ببینن چی شده.تا رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم دیدم فقط چهل،چهل و پنج دقیقه از وقت کل باقی مونده.با اینکه ظل گرما بود،سرمای وحشتناکی رو تو وجودم حس میکردم.سالن خلوت شده بود،جز دو سه تا میز که مشغول دوره کردن جوابهاشون بودن. مدیر مدرسه اومد.ازم خواست همراهش برم. من رو برد تو دفتر دبیرها.گفت حالا شروع کن.قبل از اینکه از دفتر بیرون بره،برگشت ساعتم رو ازم گرفت و گفت، اینجا مدرسه ی منه، از زمینش بگیر تا زمانش.حالا که این رو میدونی،بدون ترس از زمان بشین اینجا و تا هر وقت دلت خواست روی جوابهات فکر کن.انگار نه انگار فقط چهل و پنج دقیقه از وقت امتحان وقت باقی مونده.
چهل و پنج دقیقه واقعاً چیزی نبود،هنوزم نیست ولی من تو چهل و پنج دقیقه پنجاه تا تست زدم که با استناد به نتایج، هشتاد درصدش درست بوده.
همون تست هایی رو هم درست زدم که چهل دقیقه روشون قفل بودم.
الان که دقیق فکر میکنم تو هر چیزی که گند زدم به خاطر زمان بوده.اگر از دیر شدن نمیترسیدم شاید زندگیم خیلی بهتر از امروز بود. درست اون زمانی که اهمیتی به زمان ندادم بهترین نتیجه رو کسب کردم.کاش بعضی وقتها که خیلی گند زدیم،یکی میومد مثل آقا مدیر بالاسرمون،میگفت ساعتت رو نگاه نکن،از زمینش تا زمانش دست منه،تو بشین کارت رو بکن...

No comments:

Post a Comment