Wednesday

امیدانه

هشتاد هزار دلار بدهی داشتم، تمام بانک ها جوابم کرده بودن. هیچ احد الناسی حاضر نبود، دو دلاری کف دستم بذاره. روم نمیشد از پدرم چیزی بگیرم، مجبور شدم یه کار نیمه وقت پیدا کنم. درس میخوندم و کار میکردم. وضعیت اسفناکی بود، بچه ی شیرخواره و زنی که تازه فارغ شده بود و منی که تا خرخره توی قرض بودم. همش بیست و دو سالم بود، که دست دخترداییمو گرفتمو از کشور زدیم بیرون.با هزار بدبختی و قرض شروع کردم درس خوندن. سال اول به بدبختی گذشت. زبان ضعیف و رشته ی تخصصی، عملا من رو توی شوک عمیقی فرو برد. نه نمره ای میگرفتم و نه درسی پاس میکردم. فقط خرج و خرج. سال دوم تموم نشده بود، همسرم فارغ شد. به نظر هم خبر خوبی نبود، با اون وضعیت جنایت بود، به دنیا آوردن کسی که قراره بند نافش با بی پولی بسته شه.
پزشکی و رویای پزشکی داشت به کلی پر میکشید. صبحها تا شب و شب تا صبح کار میکردم. جنازه ای بودم که حرف میزد و نفس میکشید ولی راه رفتنش هم به سختی بود. آخر ماه بیست سی دلاری باقی میموند که هیچ کجای بدهی های من رو پاک نمیکرد. به پیشنهاد کسی شروع کردم به فروختن مواد. دو سه باری فروختم تا یه شب خانومم دنبالم کرد و سر بزنگاه مچم رو گرفت. تهدید کرد که میره، عصبی شد، شروع کرد به زدن من، بعد گریه و بعد خودزنی. اون شب شاید نیمچه مرگی رو با چشم دیدم. شکستم، از اینکه قرار بود تکیه گاه باشم ولی خراب شدم رو سر خانواده ام.
خرحمالی دوباره شروع شد و نخوابیدن های چند شب چند شب ،مثل کابوس بود. خانمم کار پیدا کرد، پسرمون هم سه چهار سال رو داشت، میشد کودکستان گذاشتش. وضعیت بهتر شد، خانم هم کار میکرد هم درس میخوند، درس که نه دوره برای پرستاری دو ساله. من همچنان کار میکردم و بعضا، هفته ها پسرم رو نمیدیدم. خانمم پرستار شده بود، درآمدش بالا بود. انگاری راه نفسی برای من هم باز شد، برگشتم دانشگاه، به صورت نیمه وقت درس میخوندم. سال اول دبستان پسرم مصادف شد با قبولی من در دانشکده پزشکی. بدهی ها همچنان زیاد بود اما خب در کنارش زندگی جریان داشت. به دلیل نمره ها بالا بورس خوبی گرفتم، به قدری که ده هزارتایی از بدهیم رو پرداخت کردم. در تمام این مدت خانمم کار کرد، من کار کردم و پسرم طعم خانواده رو نچشید. به خودم قول دادم، دکتر که شدم برای جفتشون جبران کنم سنگ تموم بذارم. سه سال بعد از فارغ التحصیلی از دانشکده پزشکی، خبری از بدهی نمونده بود، من بودم و یک مطب و خونه ای نسبتا شیک، همسری و فرزندی که با تمام تفاوت ها کنار هم حس خوبی داریم، زندگی رو زندگی میکنیم. تو چند سالته؟
-بیست و یک.
-من چهل و دو سالمه، تو سن تو اوج بحران زندگیم بود، زندگیم جهنم بود. سی و هشت سالگی پادشاهی میکردم. میدونی چرا؟ چون مسیرم رو طولانی در نظر گرفتم، دو سه تا شکست هیچوقت خسته ام نکرد، هیچوقت ناامید نشدم. مسیر خیلی طولانیه، سخت نگیر وقت زیاده.

No comments:

Post a Comment