Friday

چرخ چرخ عباسی

دارم آماده میشوم برای رفتن. دردناک است که هیچ علاقه ای به جایی که هستم ندارم. مرور میکنم، آنجایی که میروم، شکوفه ها جوانه زدند و دامنی از جنس گل برای طبیعت دوخته اند. هوا هوای مه و جنگل و شکوفه های صورتیست. جایی که هستم اتاق تاریک که پنجره اش به یک انبار باز میشود.
اینچنین نیست، تنها از شرایط حال و آینده ام توصیفاتی کردم.
جایی که میروم لباس های مشکی غدغن است، یا رنگی یا سپید. آنقدر سپید که چشم را بزند.
چقدر شبیه خانه ی مادربزرگم است.تمام کلافگی روزهایم به یاد باغچه ی مادربزرگ یکباره پر میزند. دور میرود، گم میشود.
اما،قرار است تلاش کنم، تا چیزی شبیه به گذشته ام بسازم. گذشته ام همیشه خوب بوده. از بوی سجاده ی مادربزرگ، صدای خش خش روزنامه های پدربزرگ تا صدای اذان و غروب و تاریکی هوا و بستنی های قیفی،شایدم نوشابه با طعم کیک لیلی پوت. این یعنی تمام دنیا برای من. این یعنی کشتی با پدر وقتی که جوانتر بود تا نگاه و قربان صدقه های مادر.
آینده یعنی جاده ی چالوس و کلاردشت و ویلای آ تقی. یعنی سیاوش قمیشی و پراید هاچبک تو جاده دو هزار و لبخند و خنده و داد کشیدن توی جنگلی که جوابم را با صدای خودم میده
چایی تو استکان و قند خیس شده تو نعلبکی.
بوی گذشته ام را میدهم. بوی سنت،بوی نوستالوژی،بوی آغوش مادر که عاشقانه و بی منت است...چقدر زود تمام شد گذشته و چقدر تکرارش سخت است.
میخواهم خیال کنم غیر ممکن نیست، درها را به رویش باز گذاشته ام تا یک شب آرام آرام بی صدا بیاید و مرا با خودش ببرد به کودکی ام...

No comments:

Post a Comment