Thursday

عمو غلام

نمیتونم نخندم، هر دفعه عمو غلام میاد تو کوچه شروع میکنم قهقه زدن. پیرمرد ۱۶۰ سانتی نحیف با مو و ریش یک دست سفید.از قدیمی ترین ساکنین محله است. به شدت شوخ و بذله گو، به طوری که هردفعه تو کوچه پیداش میشه جوونا دورش حلقه میزنن. با کوچک ترین حرفش جمع منفجر میشه. تو حاضر جوابی رو دست نداره، عالم و آدم رو میتونه فیلم کنه.
خودش میگه قدیما کشتی گیر بوده، مدال هم گرفته، با این که خیلی دیر کشتی رو شروع کرده. با این سنش ده تای من رو چه تو ورزش و چه پرخوری حریفه. خصوصا پرخوری.
تو محله ی ما چند وقت پیش ساندویچی باز شد که ساندویچ بمبی میاورد. یعنی هر ساندویچش برابر با چهارتا ساندویچ معمولی بود، هر گاز هم طبعا به همون نسبت گنده تر. صاحب ساندویچی برای اینکه اسمی در کنه و بازار کارش داغ بشه تعیین کرده بود هرکی سه تا ساندویچ بمبی پشت سر هم بخوره، یه خودروی پرشیا بهش جایزه بده.
در نگاه اول کار سختی نبود اما در عمل غیرممکن بود. یه بار یکی از این مردان آهنین پاشنه رو بالا میکشه و وارد ساندویچ فروشی میشه تا ساندویچ هارو بخوره و جایزه رو ببره. ساندویچ اول بدون مشکل تموم شد، دومی به سختی، سومی، گاز اول نه گاز دوم گلاب به روتون، قهرمان آهنی داستان شکوفه کرد.
گذشت چند وقتی تا دیدم عمو غلام داره تو کوچه راه میره، با بچه ها دورش حلقه زدیم طبق معمول شوخی های عمو شروع شد و خنده های ما هم در پی اش.
حرف به آخرش نزدیک میشد و عمو غلامم به سمت خونه داشت حرکت میکرد که حمید پسر آقا شاپور به عمو غلام گفت:عمو غلام، عدنان پسر حاج باقر تو کوچه سوم ساندویچی باز کرده، گفته هرکی سه تا ساندویچ رو تموم کنه، بهش ماشین جایزه میدم.ما هم بهش گفتیم هیچکس جز عمو غلام نمیتونه این کار رو بکنه.
عمو که داشت از جمع ما دور میشد انگار که برق گرفته باشدش، سر جاش ایستاد، آروم آروم اومد سمت حمید و با خنده گفت: نکنه شک داری؟
رضا از پشت گفت:عمراا بتونید عمو، خیلیه.ورزشکارا نتونستن از پسش بر بیان.
عمو غلام انگاری بهش برخورده باشه گفت: هرکی شک داره دستش بالا.
بچه ها با ترس و تعجب دستشون رو بردن بالا، یه نگاه به عمو میکردن و یه نگاه به خودشون.
من تندی گفتم، نه عمو شوخی بود، اگر نه ما که میدونیم شما میتونید.
ابروهاشو مرتب کرد، شلوارش رو حدودا تا زیر گردنش داد بالا، دستی به موهاش کشید و گفت بریم.
اما  هممون خشکمون زده بود هیچکس حرکت نمیکرد. برگشت گفت، ده بیایید دیگه بچه ها، مگه شک نداشتید، اصلا میخوام شکتون بر طرف شه، اصلا اگر نتونستم از پسش بر بیام همتون ساندویچ مهمونه عمو غلامید.صداشو صاف کرد و بلند تر گفت، راه بیفتید.
رسیدیم دم مغازه ی عدنان، سر ظهر بود و نسبتا خلوت، جز یه مشتری که سیب زمینی میخورد.
هفت هشت تا بچه به همراه یه پیرمرد ۹۰ ساله وارد مغازه شدن. عدنان عمو رو میشناخت، کسی نبود تو محله باشه و عمو رو نشناسه، از همه قدیمی تر بود، پدر عدنان هم از دوستای عمو بود.
نه سلامی نه علیکی، عمو غلام داد زد، آهای پسر حاجی، این ساندویچ دیو افکنت کجاس؟ عدنان سلام کرد و گفت، هستن عمو، زیر سایه شما، کو دیو؟
عمو هم که کم نمیاورد گفت، بچه مرشد بدو سه تا از اون ساندویچای دیو افکنت آماده کن که رستم اومده رخشش رو ببره.
عدنان اول شوخی گرفت، ولی وقتی قیافه ی ماهارو دید، فهمید قضیه اونقدها هم شوخی نیست. سعی کرد عمو رو راضی کنه، نه تعارف نه اصرار و نه خواهش سازگار نبود. عمو مرغش یه پا داشت.
اولین ساندویچ آماده شد، ده دقیقه نکشید عمو بدون اینکه خمی به ابرو بیاره تموم کرد، دومی رو هم به همون سادگی لقمه ی چپ کرد. چشمامون گرد شده بود، همه میگفتیم سومی رو دیگه امکان نداره. گاز اول رو به سومی زد، مکثی کرد، همه منتظر بودیم حال عمو بد شه، کم کم داشتیم نگران میشدیم. عمو برگشت به عدنان گفت، کانادات به راهه یا پپسیت؟ عدنان فوری یه پپسی برای عمو باز کرد.عمو یه قلپ خورد و دوباره شروع کرد به خوردن ساندویچش.
تا برگ کاهوی آخر رو خورد، ته ساندویچ رو هم تکوند مبادا چیزی از دست داده باشه.چه بچه ها و چه عدنان خیره شده بودیم بهش. دستی کشید به شیکمش شروع کرد خندیدن، از اون خنده هایی که هممون رو به خنده مینداخت. بعد چند ثانیه احسان شروع کرد به خندیدن، بقیه پشت سرش. عدنان هنوز باورش نمیشد، البته ناراحت پرشیا هم بود، اما تعجب به ناراحتیش غلبه میکرد.
عمو برگشت گفت، خب؟ حالا کی نمیتونه؟ اونیکه نمیتونس خواجه آغا محمدخان بود که به کل چراغش خاموش بود. جمع منفجر شد از خنده. عمو دوباره شروع کرد، خب حالا رخشم رو کی بیام ببرم؟ مرشد زینش کردی یا نه؟ این بچه ها هم که شاهد، زیرش که نمیزنی؟
عدنان جلوی جمع قول داد سوئیچ رو فردا بده به نعمت، نوه ی عمو.
تو راه برگشت وانت هندونه فروش از جلومون رد شد، عمو برگشت گفت بچه ها کسی هندونه میخوره؟ همه گفتن نه. عمو رفت دو تا هندونه خرید، گفت یکیش واسه بی بی کلثومه با هم بخوریم امشب، یکیش هم برای الان.
الان؟ یعنی چی یعنی عمو بازم جا داشت؟ به حسن گفت،حسن بدو عمو بدو برو یه قاشق از همین عدنان بیگیر بیار. بدو عمو.
عمو در کمال ناباوری بعد از اونهمه غذا یه هندونه ی کامل رو تنهایی با قاشق تموم کرد. تو راه از حسین آقا بقال یه جعبه رطب خرید، میگفت سردیم کرده، برم خونه این یه جعبه رو با یه چایی بزنم حالم میاد سرجاش.
پس فردا تو کوچه بازی میکردیم که دیدیم نعمت با یه پرشیا مشکی اومد تو کوچه...

No comments:

Post a Comment