Thursday

لذت پرواز

خیلی وقت پیش عاشق یه دختری شدم یه سال از خودم کوچیکتر. اون موقع ها تازه نوزده سالم بود و ترانه هجده سالش. دوستش داشتم، اونم دوستم داشت. هیچ چیزمون جور نبود با هم جز خودمون، که کافی نبود. نزدیک ترین عقاید خانواده هامون در حد فاصل عرش تا فرش بود. وقتی از سر داغی تصمیم گرفتم ترانه رو خواستگاری کنم، هیچ کدوم از اعضای خانواده همراهیم نکردن. یکه و تنها با گل و شیرینی رفتم خواستگاری. پدرش از ارتشی های قدیمی بود، قد بلند و هیکل چهارشونه با سیبیل های کت کلفت که به ابهتش اضافه میکرد.فضا ترسناک بود، دیدن دو برادر ترانه که از لحاظ ابهت کمی از پدر نداشتن و خود پدر ترانه که مثل غول مرحله آخر بازی بود. داشت از ترس گریه ام میگرفت، نبود پدر و مادرم فضا رو برام سخت تر کرده بود. اما به هر ترتیب شده خودم رو جمع کردم.
اون روز محترمانه بیرونم کردن، شب سختی بود، اما حفظ ظاهر کردم، فرداش تلفنی با پدر ترانه حرف زدم، گفت که از من خوشش اومده و اینکه چقدر آدم با جراتی هستم. اما این کافی نبود، چون هم من خام بودم و هم ترانه. اما بهم قول داد تا بیست و پنج سالگی اجازه ی ورود هیچ خواستگاری جز من رو به خونه شون نمیده.
من و ترانه قرار بود تابستون دو سال بعد وقتی بیست و یک ساله شدم به عقد هم دربیاییم، گویا بعد از اصرار ترانه پدرش راضی شده بود. قرار شد ترانه و پدرش که از سفر اسپانیا برگشتن مراسم عقد صورت بگیره، درست یک هفته به اومدنشون کار خروج من درست شد، تا اینجا مشکلی نبود جز مسئله ی سربازی، یا باید میموندم و مشمول میشدم یا از کشور خارج. موندنم میتونست به قیمت باطل شدن ویزام تموم شه.
هرچی سعی کردم توضیح بدم که رفتنم موقت و برمیگردم، به گوش ترانه نرفت. شروع کرد به قد بازی درآوردن. میگفت رفتن تو یعنی برنگشتن، یک هفته صبر کن بعد از عقد برو. تلاشم بی نتیجه بود، مرغ ترانه یه پا داشت.من میدونستم برم بعد از شش ماه برمیگردم تا کار ترانه رو درست کنم، اما ترانه باور نکرد. رفتنم اجباری بود.
ترانه اومد تهران و با شوک رفتن من مواجه شد. تلفن هام رو جواب نمیداد، درد غربت یه طرف، درد نا ملایمتی های ترانه یه طرف دیگه. بعد از شیش ماه شنیدم نامزد کرده، اونقدر عصبی بودم با پام محکم به تلفن لگد زدم. شوک خبر به قدری بود که تا مدتها  خونریزی پام و شکسته شدن انگشتهام رو حس نمیکردم.
بعد از یک سال که من وارد رابطه ی جدیدی شدم، مادر ترانه زنگ زد بهم، گفت که پدر ترانه تو بخش مراقبت های ویژه است و سکته ی قلبی نسبتا شدیدی داشته. گفت که امیدی نیست. گویا اولین درخواست پدر ترانه زنگ زدن به من و حلالیت خواستن از من بوده به این دلیل که قول داده بود تا بیست و پنج سالگی ترانه هیچکس جز من برای خواستگاری پا به خونه ش نذاره.
بغض کردم، نمیخواستم اینطوری تموم بشه، تنها جمله ای که به زبون تونستم بیارم این بود، من قبل از اینکه شما از من بخواهید بخشیده بودم.
کمتر از یه هفته پدر ترانه به رحمت خدا رفت، و بغض بازهم من رو تا مرز خفگی پیش برد، شاید بسته های سیگار بود که از فکر تا مرز جنون نجاتم داد...

No comments:

Post a Comment