Friday

مادربزرگ

حق دادني است... خانواده سياه پوش شده. هركس گوشه اي نشسته يا گريه ميكند و يا سكوت كرده. از اين بين تنها مادر من كه فرزند ارشد است در سوگ پدر شيون ميكند. خودش را ميزند ضجه مويه ميكند. مادربزرگ اما با خونسردي دخترش را آرام ميكند. زير لب زمزمه ميكند" مرگ حق است" بعد رو به ما نوه ها و پسرهايش ميكند و ميگويد پاشيد خودتان را جمع كنيد الان كه مردم براي تسليت گويي بيايند. احترامشون واجب بايد رسم مهمون نوازي رو به جا بياوريم. بعد هم مثل يك فرمانده تقسيم وظايف ميكند. بعد از آن نطق آتشينش ميرود به سوي اتاق خواب و عكس دو نفره ي خود و پدربزرگ را دست ميگيرد و به اندازه ي ٦٠ سال باهم بودن آرام و بي صدا اشك ميريزد. من هم بي آنكه متوجه بشود از لاي در نگاهش ميكنم و با خودم فكر ميكنم. مرگ تنها حقي بود كه گرفتني نيست و بي آنكه بخواهي به تو ميدهند.

No comments:

Post a Comment