Monday

عزیز آقا...

عزیز آقا همسایمون خدابیامرزتش،آدم کم حرفی بود، صبح به صبح از سرکوچه ده تا نون سنگک دو رو خاشخاشی میگرفت، از سر تا ته کوچه به هرخونه یه،نون میداد. یکی درمیون حساب میکرد پولشو، اونم تازه با کلی اصرار. با محبت بود، لبخند رو لباش خشک نمیشد. عصر منتظر میشستم سرکوچه تا پیداش بشه اونوقت کلی آجیل و نخوچی کیشمیش کاسب بودم.
تمام عمرش بود و یه پسر، میمرد براش. پسرش که ازدواج کرد، خشکبارفروشیش رو به نامش کرد.
این آخریا اختلال حواس پیدا کرده بود، خونه نشین شده بود، عروسش و پسرش تر و خشکش میکردن. انصافا هم عروسه ماهی داشت یه بار خم به ابرو نیاورد یا تلخی نکرد.
اما خدابیامرز عزیز خان طبعش بلند بود، سرباری براش سنگین بود، یه وقت چن تا قرص خواب خورد و شیر گاز اطاق رو باز گذاشت و...

No comments:

Post a Comment