Wednesday

رحیم آقا

رحیم آقا مجرد بود با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود. مادر خدابیامرزش وصیت کرده بود برادرهاش برای رحیم زن بگیرن. به اصرار برادر ها رحیم بعد از سی و اندی سال برای مدتی برگشت به ایران. یکی از اقوام دور تو دهشون برای رحیم دختر نشون کرده بود. خود رحیم هم اصرار داشت دختری که میگیره از قوم و خویشها باشه و شدیدا تاکید داشت شهری نباشه. فلسفه اش این بود که دختر دهاتی آفتاب مهتاب ندیده است، چشم و گوش بسته است، راحت تر میشه ازش سواری گرفت. این کلمات خود رحیم بود.
دختر رو دید و پسندید، بعد چند ماه که از  عقدشون گذشت، رحیم سور و سات مهاجرت همسرش رو ردیف کرد. طبق رسوم ما هم به اتفاق خانواده رفتیم دیدنشون.پدرم میگفت رحیم از همسرش خیلی تعریف میکرده، و اینکه با تمام قوا در حال تاخت و تازه و خانومش خم هم به ابرو نمیاره. از اینکه مثل یه خدمتکار واقعی سرویس میده و مثل یک برده مطیعه.پدرم میگفت بهش گفتم رحیم اون دختر هم به هرحال شعور داره، غرور داره، شخصیتی برای خودش داره، به خرجش نمیرفت، اصلا انگار خدارو بنده نبود.
گذشت و مدتی بی خبر بودیم از رحیم، پدرم بعد از شش ماه نزدیک عید به رسم ادب زنگ زد به رحیم تا تبریک عید بگه تا خودش و خانومش رو هم برای شب سال دعوت کنه.
تماس پدرم زیاد طول نکشید، خیلی زود قطع کرد. خیلی ریلکس جلوی کاناپه لم داد و یه لبخندی از رضایت روی لبهاش نشست. ازش پرسیدم چیزی شده، پدر گفت آره، رحیم از همسرش جدا شده. هفته ی دیگه هم عازم ایرانه. گویا بعد از شش ماه زن رحیم تقاضای طلاق میکنه و تمامی مایملک رحیم رو ازش میگیره. نه من ناراحت شدم از شنیدن این خبر نه پدرم. فکر میکنم لازم بود این سیلی به بی رحمانه ترین شکل به گوش رحیم و رحیم ها نواخته بشه. وقتی ناجوانمردانه بازی کردی، توقع نداشته باش ناجوانمردانه شکست نخوری.

No comments:

Post a Comment