Wednesday

آخرشه، پیاده شید.

خانواده ی پولداری بودن اما مذهبی، از اون دو آتیشه ها.تفریطی وجود نداشت هرچه بود افراط بود.
صدای کولر آبی وسط ظهر تابستون داشت کم کم پلکامو گرم میکرد، قیلوله ی سر ظهر تو خونواده ی ما رسمه. خواب و بیدار بودم تلفن زنگ خورد، سریع پریدم روش بابا اینا بیدار نشن. تا گفتم بله گفت میخوام ببینمت، آدرس داد و قطع کرد.
به هزار زحمت و بدون سر و صدا سر ظهری با ماشین زدم بیرون. چهارراه فرمانیه اندرزگو منتظرم بود، زدم کنار، پرید بالا. بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه رفتم یه قهوه خونه ای که اکثرا پاتوقم بود.
بدجوری گرفته بود، حرف نمیزد، سکوت رو شکوندم، گفتم خب؟ قرار نیست حرف بزنی؟ گفت بسه دیگه طاقت ندارم هرچی صبر کردم کافیه.
اول فکر کردم مشکل مالی داره یا جر و بحث کرده با خانواده دیدم نه، پیچیده تره.
من و رسول از بچگی با هم بودیم از دبستان تا دبیرستان. بچه ی شری نبود، خیلی متدین بود و مومن غالبا آروم بود، فقط یه بار دیدم عصبانیتش رو فقط یک بار.
دست خودش نبود، خلقتش اینطوری بود، من خبر نداشتم خودش بهم گفت، گویا میل به همجنس داشت. با یه مشاور حرف میزنه، بهش پیشنهاد میده با خانواده اش درمیون بذاره. اما گویا پیشنهاد جالبی نبوده، چون پدرش وقتی میفهمه کلی کتکش میزنه، مادرش هم میسپره دست برادر بزرگش حبسش کنه تو زیرزمین خونه. تا سه روز گشنه و تشنه بوده، نون خشک جلوش پرت میکردن. یه مقدار پول کش رفته بود،خورده وسایلی هم جمع کرده بود. گفت تصمیمشو گرفته، میخواد بره،گفت بذارمش ترمینال، از اونجا بره تبریز، میخواست یه جوری فرار کنه، بره ترکیه. ازش پرسیدم مطمئنه؟ گفت آره.
ازش خبری نداشتم تا چندسال پیش، گویا بلاخره از ترکیه اومده بود نروژ اونجا بهش پناهندگی دادن. تیپش خیلی فرق کرده بود، نا متعارف بود از نظر من، ولی وقتی دیدم چقدر خوشحاله و حق زندگی پیدا کرده خیلی خوشحال شدم.
پیش خودم فکر کردم،انسان ها چقدر راحت میتونن حق زندگی رو از کسی بگیرند به این دلیل که روش زندگی دیگران باب میلشون نیست.

No comments:

Post a Comment