Tuesday

کجا شنیدی اینو؟

خیلی خانواده ی خوبی بودن، همیشه دوستشون داشتم. آقا فرهاد و خانومش نسرین، دو تا پسر داشتن هم سن و سال من، یکی بزرگتر یکی کوچیکتر. آقا فرهاد تعمیرکار کولر و رادیاتور بود، یه مغازه ی نقلی هم سر کوچه داشت که لوازمش رو میفروخت. خیلی مرد متین و آرومی بود، خوشتیپ و قد بلند با موهای جو گندمی، شدیدا هم خونواده دوست. نسرین خانوم دوست مادرم بود، محجبه بود، کپی برابر اصل شوهرش، آروم و کم حرف، همیشه هم لبخند به لبش بود.
مستاجر مادربزگم اینا بودن، ما طبقه اول بودیم، اونا طبقه دوم. قبل اینکه من به دنیا بیام اومده بودن اونجا. از وقتی من یادم میاد، صدای دعوا گه گداری از خونه ی ما شنیده میشد ولی از خونه آقا فرهاد اینا نه.
خبرش مثل خبر زلزله بود تو محله. هیچکس باورش نمیشد. آقا فرهاد یه روز غروب وقت اذان مغرب و عشا، مغازه رو تعطیل کرد اومد خونه. من خواب بودم اما از صدای غرش و جیغ بنفش از خواب پریدم. اول فک کردم خوابه، ولی وقتی دیدم پدرم با ترس بدو بدو رفت طبقه ی دوم فهمیدم خواب نیست.
مادرزن فرهاد میگفت، فرهاد اومد خونه، نسرین سر نماز بود، من تازه وضوع گرفته بودم داشتم آماده میشدم نماز بخونم، دیدم رفت تو آشپزخونه، یه چاقو از کابینت برداشت رفت سمت نسرین، عربده میزد، قیافه اش خیلی ترسناک بود. بعد صدای جیغ نسرین اومد. رفتم دیدم فرهاد جفتشون تو خون غرق شدن.
هیچکس نفهمید چرا؟ هیچکس ندونست چرا، خیلی وقت از اون جریان میگذره، ولی هنوزم برای خیلی ها این قضیه معماست...

No comments:

Post a Comment