Saturday

رد پای خاطره

تو قید و بند مادیات نبود، هرچقدر درمیاورد، همون قدر خرج میکرد. آدم شدیدا شوخی بود. نمیتونستی کنارش باشی و نخندی. دو یا سه بار بیشتر ندیدم عصبی بشه. جایی تو دنیا نبود بخواد بره و نرفته باشه. کاری نبود نکرده باشه. با همه ی این خوشگذرونی ها تو خونه آدم سختگیری بود. تمام پسرها و دخترهاش رو مجبور کرد درس بخونند. از همون طرف هم فرستادشون آمریکا برای ادامه تحصیل. القصه که هرکدوم برای خودشون کسی شدن و تو آمریکا کاره ای.
بابا احمد پیرمرد خوشگذرون قصه که از قضا پدربزرگ بنده هم بود، از مار ترس وحشتناکی داشت. بنا به اینکه عاشق گل کاری و باغبونی بود، یه روز تو حیاط خونه که مشغول  بوده گویا مار از جلوی پاهاش آروم آروم میخزه و میره. سکته ی اول بابا احمد اونجا شکل گرفت. انگاری همین اتفاق بابا رو سالها به مرگ نزدیک کرد.
مریضی قلبی تا آخر همراهش بود ولی مدارا میکرد باهاش. غم از دست دادن یکی از دخترهاش تو شلوغی های مکه و حج خونین، فشار عجیبی رو به پیرمرد منتقل کرد. دیگه مثل سابق دل و دماغ نداشت. غالبا کتاب میخوند یا سیگار میکشید. ترس گل و گیاه هم به جونش افتاده بود، خلاصه دست به عصا شده بود.
یه روز پسر ارشدش رو کشید کنار، گفت من تو زندگیم همه چیز دیدم و همه کار کردم، غمی ندارم اگر همین هفته ی دیگه بمیرم. هوای مادرتون رو داشته باشید، برای من هم غصه نخورید.
هفته ی بعد قبل از سفرش به ایران درست یک روز مانده به سفر تموم کرد. براش تو حسینیه نیاوران ختم گرفتیم، ختم که چه عرض کنم، از اول تا آخر مجلس خنده بود. کار به جایی رسیده بود که روضه خون مجلس هم جوک میگفت، خلاصه داستانی شده بود. وقتی مردم از مجلس خارج میشدن لبخند به لب و یا بعضی ها با قهقه از خاطرات بابا احمد میگفتن و به روحش فاتحه میفرستادن.
دروغ چرا فکر میکنم مرگ از این بهتر نمیشه.آرزو دارم مجلس ختمم مجلس شادی باشه درست مثل بابا احمد.

No comments:

Post a Comment