Wednesday

سیگار داری؟

آقاجون سفارشم رو کرده بود به اوس کاظم یه مدتی پیشش مشغول شم، تا هم تابستونم رو به بطالت نگذرونده باشم و هم یه حرفه ای یاد بگیرم.
روزای اول خیاطی سخت بود، دستم رو میبریدم یا پارچه هارو نفله میکردم. اوس کاظم یه رفیق دیگه هم داشت که باهاش کار میکرد. پنجاه سال فکر نمیکنم بیشتر داشت، اما ته ریش و صورت شکسته و موهای جوگندمیش، سنش رو بیشتر نشون میداد. مرد عبوثی بود، ساعت ها مشغول کارش میشد حرف نمیزد، نیمچه اخم و چین روی پیشونیش ترسناکش میکرد. گه گاهی میرفت بیرون با یه بطری آب، سیگاری دود میکرد و برمیگشت. غالبا بعد سیگار قابل تحمل تر میشد.بعدها که اوس کاظم باهام بیشتر صمیمی شد از عبدالله بیشتر برام گفت. گویا خیلی سال پیش عبدالله بعد از کلی بدبختی، چندر غاز پول داشته اش رو میذاره تو کار با شریکش تا موز و نوار کاست وارد کنند. گویا زمان جنگ این اقلام بازارش داغ بوده. نونشون چند سالی تو روغن بوده که یه روز از خواب پا میشه میبینه، زنش و شریکش که رفیق گرمابه گلستان همم بودن، پول هارو برداشتن و فلنگ و بستن. عبدالله میمونه و غم ورشکستگی و بدتر از اون غم دلتنگی دختر یک ساله اش.
بعد از اون رو میاره به الکل و چند باری کارش به بیمارستان میکشه. تا کاظم که از اقوام دور مادرش بوده به سفارش یکی از بستگان میاره دکون خودش و دستشو بند میکنه. زیر پله ی مغازه رو هم تمیز میذاره در اختیارش. کاظم این رو هم گفت، گه گاهی که میبینی عبدالله میره بیرون اون بطری آب نیست همراهش، عرقه. مزه مزه میکنه که هم گرم شه، هم زیاد فکر نکنه.
گذشت و مدارس شروع شد، یه بار اتفاقی صبح زود که داشتم میرفتم مدرسه دیدم اهالی محل جلوی مغازه ی کاظم جمع شدن. به زور راهی باز کردم تا بتونم بهتر ببینم چی شده. دیدم کاظم عبدالله رو گرفته بغلش زار زار گریه میکنه.
گویا شب قبل بیخوابی میزنه به سر عبدالله و چند تا قرص خواب شدید میخوره، دقیق نمیدونم چرا ولی انگار لبی هم به مشروب میزنه. لب که چه عرض کنم کمتر از یه یه لیتری عرق میخوره.
تا صبح که کاظم بیاد و مغازه رو باز کنه، کار از کار گذشته بود و عبدالله...
دروغ چرا خوشحال شدم براش، فکر میکنم اینطوری راحت شد، زندگی نمیکرد، میگذروند.

No comments:

Post a Comment