Friday

به همین سادگی

جمشید و محسن رفیق شیش هم بودن. تو مدرسه کسی چپ نگاه میکرد به یکی شون، اون یکی پشتش درمیومد. تو حیاط میخواستیم فوتبال بازی کنیم، وقت تیم کشی هیچکس جمشید رو برنمیداشت چون میدونستیم میخواد تو تیم محسن باشه.
کنار هم اون ته کلاس میشستن، امتحانا رو از رو هم کپ میزدن. وقت ناهار هم همین بود، یکی ترشی میاورد یکی ماست، حافظ منافع هم بودن.
من سرویسی بودم، همیشه هم بغل پنجره میشستم که راحت بیرون رو نگاه کنم.تو راه برگشت، محسن و جمشید رو میدیدم که پیاده برمیگردن خونه.
یه بار تو حیاط نمیدونم سر چی جمشید و محسن بحثشون شد. اول بچه ها فکر کردن شوخیه. آخه از اول شوخی بود، سر اینکه کی پنالتی بزنه بحث شروع شد. یه دفعه به خودمون اومدیم دیدیم گلاویز شدن، گویا جمشید فحش ناموسی داده بود به محسن. تا اومدیم تکون بخوریم، محسن جمشید رو هل داد. آقا مولا فراش مدرسه تازه کاشی هارو تی کشیده بود، هنوز لیز بود، جمشید روشون سر خورد، سکندری رفت، کله اش خورد به نیمکت فلزی تو حیاط.
بدجایی خورده بود، خون از سرش مثل فواره جاری بود. یکی کله اشو گرفته بود، یکی رفت آقا ترابی ناظم رو صدا کنه. اما خبری از محسن نبود. از ترسش در رفته بود از مدرسه. از بالا پشت بوم خونه ی ما، خونه ی محسن اینا معلوم بود. شب بود ماشین پلیس چراغ آژیرش کل کوچه ی محسن اینا و کوچه ی ما رو روشن کرده بود.محسن و دیدم که با باباش نشستن تو ماشین پلیس و یه سرباز.
چند سال گذشت، دادگاه گفته بود تا سن محسن قانونی نشه حکم نمیدیم، این هفته تولدش بود، قانونی شده بود محسن. اتفاقا شب تولدش و روز دادگاهش یکی بود. خانواده ی جمشیدم تو دادگاه بودن. قاضی گفت قتل عمد بوده، حکمش قصاصه. فقط اگر اولیای جمشید رضایت بدن، محسن رو اعدام نمیکنن...
تا خود خونه، بابای محسن و اهالی محل التماس بابای جمشید رو میکردن. بابای جمشید ساکت بود، بی توجه رفت تو خونه، درم محکم بست رو باباهامون، صداش تو کوچه پیچید و بعد از اون همه ساکت شدن جز بابای محسن که پشت در اشک میریخت و التماس میکرد.
یاد فوتبال افتادم، یاد جمشید، یاد محسن، یاد رفیقایی که تو یه قاب جا میشدن و الان یکیشون تو یه قاب بود و اون یکی منتظر جا شدن تو یه قاب دیگه...

No comments:

Post a Comment