Thursday

راه نیست...

من که دوسش داشتم. پسر خیلی خوب و زحمتکشی بود. با اینکه پول از پاروی پدرش بالا میرفت اما هیچوقت نون خور اضافی نبود. از بچگیش تو حجره ی این و اون شاگردی کرد تا اوستا کار شد.
یه مغازه ی زیر پله ای با پول خودش باز کرد، شاگرد نداشت تمام مدت خودش بود و خودش. سفارش پرده ها رو میگرفت میدوخت و نصب میکرد. بعضی وقتها سفارش پرده فروشی های دیگه رو هم پورسانتی قبول میکرد.
وضعش که توپ شد، پدرش هم کمکش کرد یه مغازه ی بزرگتر خرید اونم بالا شهر.ازدواج کرد و بچه دار شد. خونه اش رو عوض کرد، سفرهای خارجیش هم براه شد.
آخری ها سرش خیلی شلوغ شده بود، شاگرد اورده بود وردست خودش. اسمش رحمان بود، من زیاد خوشم نمیومد ازش.بهش میخورد عملی باشه، که بود.
دم عید که میشد سعید سرش خیلی شلوغ میشد، صبح تا شب، شب تا صبح تو مغازه مشغول دوخت و دوز و بعدم نصب بود. نمیکشید، خسته میشد. خودش میگفت تمام درآمدش دم عیده. رحمان شاگردش شیشه باز بود. یه شب به سعید پیشنهاد میده برای اینکه دو سه شب بیدار بشینن و کار کنن شیشه بکشن. سعید تا قبل از اون شب سیگار هم نکشیده بود.
از شب های عید شیشه کشی کم کم تبدیل شد به هرشب. سعید کم کم داشت از ریخت و قیافه می افتاد لاغر میشد. اخلاقشم عوض شده بود، زنش رو اذیت میکرد، پسرش رو میزد. مغازه هم خرج عملش شد و دود شد رفت هوا.
نمیشد ترکش داد، مقاومت میکرد، درضمن هیچ مرکز ترک اعتیادی قبولش نمیکرد، وقتی میفهمید اعتیادش به شیشه است. تو هیچ آزمایشی هم معلوم نبود اعتیاد داره.
زن و بچه اش ترکش کردن، پدر مادر هم عاق. تنها شده بود، فقط چندتا زالو دورش رو گرفته بودن، اونم چون تو خونه اش مواد میکشیدن. کلی هم ازش دزدی میکردن.
یه شب گم شد، تا اینکه یه روز تو رودخونه خواجه عبدالله پیداش کردن...

No comments:

Post a Comment