Monday

دکتر

ویدئو کلوپی بود اون سر شهر، هر شنبه یه شنبه بابام میرفت ازش یه فیلم میگرفت دور هم میدیدیم. پیرمرد شسته رفته با موهای یک دست سفید. بابام بهش میگفت دکتر، من عمو رضا صداش میکردم. خیلی سال پیش وقتی تب مهاجرت کسی رو نگرفته بود، داروخونه دو دهنه اش رو که تو خیابون آزادی واقع شده بود رو میفروشه میاد تا بچه هاش پیشرفت کنن. سنی ازش گذشته بود، سخت بود دوباره کتاب دست بگیره و از نوع همه چیز رو شروع کنه. بیخیال مدرک داروسازیش میشه، با نیمچه وامی که میگیره یه ویدیو کلوپ نقلی برای خودش باز میکنه. میدیم خیلی ها بد باش صحبت میکنن یا مجبور میشد برای چندر غاز فیلمای نامتعارف بفروشه، یه بار که چن تا پسر نوجوون دست انداخته بودن پیرمرد رو بنده خدا خیلی ناراحت شد. همیشه یه غمی تو نگاش بود. سر پیری به جای اینکه از بازنشستگیش لذت ببره، از صبح تا شب سرکار بود.
یه شب براش خبر آوردن یه ماشین که راننده اش مست بوده تو اتوبان چپ میکنه و پسر و دخترش که تو ماشین بودن جا به جا میمیرن. عمو رضا کمرش شیکست. مغازه رو فروخت، کمتر از یه ماه بعد هم فوت شد.
راستشو بخوایید من فکر میکنم بهترین اتفاق زندگیش همین مرگش بود، چون بلاخره یه شب آروم گرفت...

No comments:

Post a Comment