Wednesday

بستن چمدونی که...

دونه دونه وسایلشو جمع میکرد، تا شده میذاشت تو چمدونش، برگشتم گفتم نرو، بری خیلی دلم برات تنگ میشه، بری من بازم تنها میشم.
گفت تو که این همه رفیق داری، تنهایی کجا بود اخوی؟
گفتم حرفم همینه، بین این همه آدم تنها میشم.
گفت حال تو رو پارسال داشتم، وقتی تو داشتی از شهر ما برمیگشتی شهرت. رسوندمت فرودگاه، تا صبح گریه کردم، آخه تنها شده بودم. ولی میدونی چیه؟یاد گرفتم دوست که داشته باشی، دیدن و ندیدنش سوده.
گفتم چرا اینو میگی؟ چرا شبیه کتابا حرف میزنی؟
گفت نه ببین، مثلا الان که دوریم، هرسال که همو میبینم، خب، خیلی جذابیم. تو اون مدتم که نمیبینیم دلتنگ همیم و قدر بودنمونو میدونیم. اگرم مثل قدیما با هم باشیم خب، مونس هم دیگه میشیم. یه چیز دیگه، تو این مدت قدر دوستای دیگه رو هم میدونیم.
دستاشو گذاشت رو شونم، گفت اگه بخوای سخت بگیری نه به خودت خوش میگذره نه این دوری سریع تر میگذره، خوشحال باش که هستیم، اینکه میدونیم آخرش همو داریم.اگه میخوای سریع بگذره باید خودتو با چیزایی که دوست داری مشغول کنی. زود میگذره،کاری کن حسرت این روزا رو نخوری هیچوقت، هیچوقت...
خیالم خیلی راحت شد، انگار همون چیزی رو گفت که باید میشنیدم.

No comments:

Post a Comment