Wednesday

قصه نیست

*قصه نیست...*
یه سال پدر من تو وضعیت مالی اسفناکی بود، خیلی سخت که هنوزم هضمش برام سخته. فکر میکنم سوم دبستان بودم، طبعا درک بالایی نداشتم از اوضاع اطرافم.
شب چله بود، هیچی تو خونه نداشتیم، هیچی یعنی هیچی جز آب خوردن. گفت میرم بیرون هندونه و آجیل بخرم. کی؟ ساعت نه شب، بس که نق زدم چرا چیزی نداریم.
رفت بیرون، شب شد، خیلی خیلی شب شد، شاید نزدیک دوازده اینطورا. دلم شور بابامو میزد، آجیل نمیخواستم بودن بابام کافی بود. مادرمم هی میگفت میاد، حالا میاد.
پدرم زنگ زد، گفت آجیل و هندونه خریدم، ولی تاکسی گیرم نمیاد!!!، خونه ی مادرم میخوابم.
خیلی از دستش عصبی شدم، اون شب آرزو کردم کاش بابا نداشتم اصلا. بچگی دیگه...
الان فکرشو میکنم نمیدونم اون شب چی بر سرش اومد، چقدر غرورش له شد، چقدر تا صبح گریه کرد، نمیدونم میگم، هیچ نظری ندارم اون شب چی برش گذشت.
پدرم ازم دوره، مادرم اینجاست،ای گهی گداری. خیلی وقته احساس میکنم قراره دیر یا زود یکیشون تنهام بذاره. آماده نیستم حتی با اینکه هرروز فکر میکنم بهش، نمیشه آدم آماده بشه، دردش هیچوقت کهنه نخواهد شد.
درد این نیست، درد اینه که تضاد داریم خیلی تضاد. حرف اول نه دوم قطعا بحثه. اونم سر چیزایی که ارزش فکر کردنم نداره. از یه طرف ترس از دست دادنشون، از یه طرف این تضاد اخلاقیمون.
من کجام اونا کجا، من چه کردم براشون، اونا برام چه کردن. باری بگذریم که گویا رسم زمونه بر گذشتن است :)

No comments:

Post a Comment