Wednesday

چهارم

فیلم گذاشتیم. فکر کنم ایلوژنیست. هنوز فیلم شروع نشده بود پرسید: عمو خوشحالی میری ایران؟ یه دونه هم با کف دست خوابوند رو پام. گفتم ای. نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه. بهتر بخوام بگم حس خاصی ندارم. گفت خب حالا بذار اینطوری بپرسم، خوشحالی یه مدت از ونکور میزنی بیرون؟ گفتم شاید.
فیلم شروع شده بود. یه کم ساکت شد. جفتمون به فیلم‌ نگاه میکردیم. قرار بود فیلم ببینیم. کم برنامه فیلم میذاشتیم. امیر میگفت فیفا بهتره. یا فیفا بذار یا آهنگ. بیشتر حرف بزنیم. فیلم ساکتمون میکنه.
برگشتم گفتم واقعیت یه کم خوشحالم. یه کم بد نیست از اینجا دور بشم. یه مقداری ناراحتم. فکر کنم اگه یه کم اینجا نباشم حالم بهتر شه. گفت چطور؟
این‌پا اون‌پا کردم نگم. احتمالا ناخودآگاه میترسیدم با بیان دلیلم، ناراحتش کنم. تو این مدت هم سکوت کرده بودم.
دوباره پرسید چطور؟ ولی اگه نمیخوای بگی نگو. بحثش شد پرسیدم. خیلی وقت بود حرف نزده بودیم.
تصمیم گرفتم بهش بگم. گفتم امیر نمیدونم چطوری بهت بگم ولی قلبم شکسته. یهو ابروهاش رفت بالا گفت قلب تو؟ چرا؟ همون قضیه خودت؟ گفتم نه اتفاقا قضیه خودم نبود که من رو شکوند. قضیه‌ی تو بود. روش رو کرد سمت تلویزیون گفت خب. به اینجا که رسید فهمیدم داره عمیق گوش میده و تو ذهنش تحلیل میکنه. اینجا همون‌جایی بود که دلم میخواست ادامه ندم ولی دیگه دیر بود. گفتم شاید احمقانه به نظر برسه یا هرچی اما توقع داشتم پریسا بعد از جدا شدنتون یه کم ناراحت باشه. یه مدت ایزوله باشه یا چه‌میدونم. اومدم به همین قسمت بسنده کنم شاید حواسش به فیلم پرت باشه ادامه‌ش رو پیگیری نکنه. اشتباه میکردم، گفت خب...؟ گفتم ببین من خودم از کسایی بودم که موافق اتمام رابطه‌تون بودم. به هیچ‌کجا نمیرسیدید. دو تا آدم متفاوت بودید. بی‌هیچ شباهتی و بی‌هیچ تفاوتی که تکمیل کننده هم باشه. اما نمیپذیرم پریسا فقط سه هفته بعد از تو رفت تو رابطه. نمیپذیرم پریسایی که تو اولین دوست‌پسرش بودی و عمر رابطه‌تون دو سال بود انقدر ساده دل بکنه. نمیپذیرم  امیر من حتما اشتباه میکردم اما پریسا یه جوری نشون میداد که انگار فقط یه کعبه وجود داره اونم امیره، اون کعبه فقط یه نفر دورش میگرده که اونم پریساست. من ناراحت نیستم از اینکه قوی بود و سریع کنار اومد با شرایط جدیدش. من فقط ناراحت شدم وقتی باور‌های خودم فروریخت. نمیدونم امیر فکر میکنم تمام اعتمادم به حرفا رو از دست دادم. احمقانه‌ست ولی حس میکنم کلمات بیشتر نقش کاتالیزور زمان رو بازی میکنند. انگار تو اون لحظه باید بگی «دوست دارم» حتی اگه منظورت این نیست، فقط اون زمان بگذره. میتونی بگی دوستت دارم و بعدا بزنی زیرش بگی واقعا نداشتم. بگی اون موقع یه جور دیگه بود انگار همیشه قراره یه جور بمونه. یا حتی میتونی بگی ببین من سعی کردم‌ دوست داشته باشم ولی نشد، تمام اون ابراز علاقه‌ها و دوستت دارما هم که بهت گفتم دروغ بود. مسخره‌ست ولی جدیدا وقتی میشنوم کسی میگه دوستت دارم باید خیلی جلوی خودم رو بگیرم پوزخند هیستریک تو صورتش نزنم. میدونم احمقانه‌ست بخوام با یه مثال همه چیز رو زیر سوال بکشم ولی...
فکر میکنم یه کم از ونکور دور باشم بهترم امیر. یه‌کم. یادم بره چی‌شد تو این مدت‌.
ازش معذرت خواستم برای یادآوری خاطرات گذشته. رفتم اب بخورم، امیر عینکشو درآورد دستشو گذاشت رو صورت و ساکت تو تاریکی دراز کشید. فیلم تموم شد، فکر کنم ادوارد نورثون توش بازی میکرد.

No comments:

Post a Comment