Wednesday

شاید یک داستان

هم خانه ای بعد از دو ماه و چندی بازگشته. از وطن. از ایران. از فرودگاه می آوریمش، لباس هایش را درنیاورده خاطراتش را مرور میکند.  از چند ماهی که ایران بود. از ترافیک هایی که تا شبانگاه و بی دلیل همچنان ادامه دارند. از کوچک شدن خانه ها، عوض شدن محله ها و خاطرات خوب و بدش میگوید.
خانه را مرتب میکنم. چای میگذارم و سیگاری روشن میکنم. آرش میرود آشپزخانه برای من و خودش چای بریزد. خاطرات همچنان ادامه دارند. بعضا تکراری، قابل درک و حتی با وجود فاصله جغرافیایی ملموس.
مینشیند کنار من، سیگار بهمن سوغات آورده اش را آتش میکند و حرف میزند.
میان جملات خاکستری چند جمله ی سرخ به گوشم میخورد. تصور میکنم اشتباه شنیده ام، مجددا میپرسم. همان لغات سرخ کنار هم به صف میشوند.
باور نکردنیست. از زیاده روی سکس میان جوانان در ایران شنیده ام، از فانتزی های عجیب و غریب. اما هیچکدام به اندازه آنچه که شنیدم تازگی نداشت.
تا حدودی باور کردم خانوم ها با دیدن ماشین گرانقیمت(یا در مجموع پول) دست و پایشان شل میشود. این را هم میدانم صرفاً پول و یا یک کاغذ رنگین برایشان جذاب نیست. قدرت(یا حس امنیت) است که دلشان را میبرد نه پول، که خب تقریبا همان است!
مضمونش چیز جدیدی نیست.جهانیست. اجرای منحصر به فردش در ایران شنیدنیست.
در ضیافتی خودمانی دختر ها و پسر ها میرقصند. وقت نشستن، گپ زدن و استارت یک رابطه است. دختر خانوم قبل از جواب دادن به سوالی، یک سوال دارد: مدل ماشینت چیست؟ سوئیچ ماشینت را ببینم!
از سر شیطنت ادامه میدهد. آدرس خانه اش در کانادا را میدهد، از بی ام وه آخرین مدل اسپرتش میگوید. القصه بابت داشتن سوئیچ سانتافه! از سوی دختر خانوم رد میشود.
دوست دیگری، در یک مکالمه دیگر در یک جای دیگر برای من از Date آخرش میگوید. اینکه چند وقت پیش با ماشین مادر که در بازار ایران قیمت گزافی دارد به دنبال دختری میرود، همه چیز به خوبی میگذرد.قرار بعد بالاجبار ماشین پدرش را میگیرد که قیمتی به مراتب پایین تر دارد و ایضاً مدلی. قطعا دکان قرار در آن روز و روزهای دیگر با آن خانوم برای همیشه تعطیل میشود.
اجازه بدهید صریح تر بگویم، هر اسمی روی این کار میخواهید بگذارید، من "تن فروشی" میخوانمش . (اصلا هم ذهنیت بدی به این کار ندارم. دو صورت است یا دوست دارد یا نیاز که در هر دو صورت به هیچکس ارتباطی ندارد. هروقت بدن من را معامله کرد یک فکری برای مقابله خواهم کرد. شدیداً هم از دولتی شدنش استقبال میکنم، چون امن تر است و هم حق و حقوق کارگران جنسی پایمال نمیشود. جرم، جنایت علیه این کارگران جنسی و تولد فرزندان بی پدر قطعا کاهش میابد!)
اما چیزی که این جامعه رو جذاب کرده ست و نه زیبا، این تضادهای وحشتناکش است.گفتار و کردار بقدری فاصله دارند آدم گاهی به حافظه ی خودش شک میکند، دوباره دست میکشد چشم ها و گوش هایش سرجایشان باشند، چون گویا دفعه قبل نبوده اند، و اگر نه اینهمه تفاوت در گفتار و کردار عادی نیست. باری... نمونه های دیگر این تضاد را قبلا هم دیده بودم، اما در بحث نمیگنجد، باعث انحراف نیز خواهد شد.
اما همین بس که خیلی از همین مردم کارگران جنسی را لعن میکنند، اگر مجالی یابند سنگ میزنند دستکم فحش آبدار مغز استخوان سوز را به جد و آباد آن زن خواهند کشید. کارگر جنسی بودن را میپذیرند به شرط آنکه کلاهی پیدا شود تا خودشان سر خودشان بگذارند بلکه آرام بگیرند.گویا ماشین جز دارایی حساب نمیشود و یا آنچه در فرهنگ لغات به آن فاحشه میگویند؛کسی که برای خدمت جنسی طلب دستمزد کند، باید در واقعیت حتما شاخ داشته باشد . از کارگر جنسی بودن بدشان می آید اما خیلی از مادرها دخترانشان را ناخواسته و از روی دلسوزی برای کارگر جنسی شدن تربیت میکنند، نمونه اش رسم و رسومات قبل از ازدواج که چیزی بیشتر شبیه معامله املاک بین دو املاکی قهار و هفت خط است..
اما هیچ لغتی بهتر از "سرگیجه" نمیتواند وصف کننده حال و روز فرهنگ ما باشد. فرهنگی که مثل چهلتکه از هر فرهنگی گوشه ای در خود دارد. اما غیر منسجم. بی هدف. درصد بالایی از این سرگیجه رو بگذارید بیندازیم گردن نسل قبل. از قدیمی فکر کردنش. از تو رویا سیر کردنش. وقتی هنوز فکر میکند دختر بیست و دو ساله اش بدن یک پسر را ندیده چه برسد لمس کرده باشد. وقتی هنوز فکر میکند اگر پسر حرفی از روابط خارج از عرفش نزند یعنی حتما پسر خوبیست و سرش به کار خودش گرم است.(بعضاً برای نشکستن حرمتها). نسل ما گناهش میشود معترض نبودن و تن دادن به سرکوب های خانواده. به قایم باشک بازی ها به مخفی کردن آنچه که حق طبیعی ماست. به انتظار نشستن و کاری نکردن برای شکسته شدن تابو ها توسط هرکسی جز خودشان.(خودشان به این شرایط مجبورند، مگر نمیبینی؟ انگار آنهایی که تغییری در زندگی دادند از همه چیز راضی بوده اند و به آن شرایط الزام یا اجباری نداشته اند.)


No comments:

Post a Comment