Tuesday

پِدَر هرکی مُرد...

تا حدودی فوبیاست. یک نوع ترس نیش دار که رخنه میکنه تو ناخودآگاه و هربار که فرصتی پیدا میکنه نیش میزنه. ترس وقتی بخواد گاه و بیگاه بهت نیش بزنه دیگه اسمش ترس نیست درده. جای ترشح هورمون های هیجان،هورمون های سرکوب درد ترشح میشه. کرخت میشی،ول میشی،فکر میکنی،فکر میکنی، بدتر کلافه میشی. دستت برسه شاید یه مشتی هم تو دیوار زدی.
با علم به اینکه این سیکل و چرخه تکرار میشه و نباید انقدر درگیرش بشی، باز هم بهش فکر میکنی.
این "سیکل" از روزی که از ایران خارج شدم شروع کرد به کار کردن و تا امروز که همچنان بیرونم، خِفتم رو مثل یه شَرخَر مصمّم گرفته تو دستاش و تا طلب دقّ دادنش صاف نشه ول کن نیست.
پدر هرکی مرد یا بمیره من تا چند روز به صورت مخفی و قاچاقی زندگی میکنم. سرقفلیه غُصِه خوردن در روز اول طبعاً مختصّ صاحب عزاست. اما فقط چند ساعت از روز اول بگذره جای صاحب عزا و تسلی دهنده عوض میشه. سوالهای احساسی و تکراری که n بار با منطقی ترین شکل ممکن برای خودم توضیح دادم اما باز فراموش میکنم با مرگ کسی بهم حمله میکنه. (انگاری هیچوقت اون دسته از سوالها رو از خودم نپرسیدم، یعنی هربار همون تازگی رو داره.)
از خودم میپرسم: واقعا ترک خانواده کار درستی بود؟ بعد از حق خودم میگذرم میگم: اصلا تو بگو درست، واقعا لازم بود؟
این سوالها تا محدود شدن حق زندگی من ادامه پیدا میکنه تا به نقطه ی پشیمونی میرسه. بعد از اون همه سوال های مسخره به خودم تلقین میکنم که فردا روزی اگر پدر یا مادرم خوابیدند و دیگه بلند نشدند قطعا تقصیره منه که از اول هوس ادامه تحصیل و مهاجرت و دوری و ... زندگی  کردن،کردم. اصلا حالا که اینطوره فردا تمام وسایلم رو جمع میکنم با همون دوتا چمدونی که اومدم بر میگردم به جمع خانواده و تا آخر عمر ور دل هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. بعضی وقتها تو همین اثنا به خودم میگم: آره، تو برگردی باز اتفاقی واسه مامان اینا بیفته باز یه کاری از دستت ساخته ست. که البته دقیقا نمیدونم این حس "خود بتمن پنداری" ها از کجا پیداش شده اما دقیقا به همین اندازه احساسی و بی مَنطِقه.
از اونجایی که بهار همیشه موندگار نیست و تابستونی پشتشه. روز سوم چهارم به این نتیجه میرسم که ای آقا تو و پدر مادرت همگی آدمهای جدایی هستید، مستقلید، حق دارید زندگی کنید، پیسی و سلامت بودن که نشد زندگی، به هرحال این هم جزوی از این زندگیه و... دیگه به آخراش که میرسم و از قانع کردن خودم خسته میشم رو میارم به یادآوری خاطرات بد که: عه عه ببین! دو ماه پیش از اینکه آبت با خانواده توی جوب نمیرفت ناله کردی یا اینکه ببین ببین! تو و خانواده ت دیگه حرفی برای گفتن ندارید. باید ریسک کنی، باید بپری و از این دسته چرندیات.
این سیکل  که من اسمش رو اخیراً سیکل "پدر هرکی مُرد..." گذاشتم چیز جدیدی نیست یا لااقل با هر کسی که زندگی شبیه به من داشت به اشتراک داشتم. خب به هرحال اشتراک غم با غریبه ها تا حدی از استرس و فشار اون مسئله میکاهه، چون دیگه خودت رو تنها نمیبینی، اما قسمت مزخرف قضیه اینه که هیچکس نمیدونه باید چیکار کرد، که البته بیش از مزخرف بودن ترسناکه.

No comments:

Post a Comment