Sunday

"به اندازه ی تمامی بوسه های نرسیده دوستت دارم..."


این جمله شاید به ظاهر و باطن چرت باشه، ولی خب هست. یعنی چرت یا شاهکار بودنش هیچ تاثیری در بود یا نبودش نداره.
راستش این جمله زاییده مغز درهم و برهم و شلخته منه. نمیدونم چی شد تو کسری از ثانیه همچین جمله ی به ظاهر عمیقی به ذهنم رسید. احتمالا از کرامات و الطاف "ای دی دی" ست. ( ای دی دی http://goo.gl/8yXDXM)
بیشتر که نگاه میکنم اونچنان بی معنی نیست. یعنی واقعیتش همچین جمله ی پـۥریه بزنم بتخته. ثمره فکر هم که نیست باهاش پز بدم بگم لامپ مغزم روشن شده، فقط میتونم از چیدمان اتفاقی کلمات تو ذهنم خوشحال باشم.

فکر کن...تعداد بوسه هایی که به هدف رسید چقدر کمتر از تعداد بوسه هایی بود که از دل برآمد،اما عاقبت بر دل خودش نشسته و با یه "آه" جان سوز و جهان سوز.
دیشب یاد قدیم میکردم؛ بچه تر بودم، وقتی عاشق یه دختر میشدم، یادمه شبها منتظر میشدم صدای خروپف اهالی خونه بلند بشه، شب جا بیفته، بعد سرم رو میکردم زیر پتو و تا خود صبح گریه میکردم. تو ذهنم کلی با معشوق خیالیم حرف میزدم. درد و دل میکردم. کلی براش بوس میفرستادم. نیمچه اعتقادی هم باقی مونده بود شاید به بالایی، پایینی متوسل میشدم که فقط طرفم رو از عشق آتشین جانسوز من آگاه کن. یعنی تمام فکر و ذهنم این بود که اون دختر بفهمه یکی یه گوشه دنیا داره براش گریه میکنه و بوس میفرسته.
داشتم فکر میکردم یعنی تو دنیا دختری بوده که به عشق من گریه کرده باشه(فرض میگیریم بوده)؟ و برای اینکه پا رو غرورش نیاد دیروقت رو هم برای این کار انتخاب کرده باشه؟ چقدر برام بوسه خیالی فرستاده؟ چقدر نامه بدون مقصد نوشته؟
اگر واقعا اتفاقی افتاده بود من میفهمیدم. یا شاید هم هیچوقت هیچکدوم از اون دخترهایی که دوست داشتم نفهمیدن...درست مثل من که نفهمیدم. خلاصه از بد روزگار حرفهایی هستند که گفته نمیشن، کارهایی هستند که به سرانجام نمیرسند یا بوسه هایی که مثل برگ باد سرد پاییزی میخشکوندشون.



No comments:

Post a Comment