Saturday

چیزی شده دکتر؟

-بپرسم؟
-همین الان هم داری میپرسی. آره بپرس.
-از کی و کجا متوجه علائم افسردگی شدی؟
-از نغمه. بعد رفتنش. واقعا نمیدونم تا چه اندازه در جریانی. ولی...دیوونه شدم علی. دیوونه شدم. دست من نبود. هیچ چیز دست من نبود. در عرض یکسال زندگیم له شد، خورد خورد شدم. تمام سعی‌م رو کردم قوی جلوه بدم اما نشد. نغمه ستون زندگیم بود....
-بیا...بگیرش.دستمال توش هست؟
-آره هست، یه دونه هست.
-خوبه...خانم مقیمی؟لطف میکنید یه لیوان آب بیارید اتاق من؟دستمال کاغذی هم اگر جلو دستتون هست ممنونتون میشم.
-ول کن علی، آب نیازی نیست. حالم خوبه.
-خب...
-باورم نمیشه تو یکسال اینطوری هرچی ساخته بودم با یه موج از بین رفت.سرپا بود، هیچ مشکلی نداشت.
-خیلی زجر کشید،برای خودش بهتر شد.
-تو میگی این رو، منم تو این یه سال صبح پا شدم همین رو گفتم، شب خوابیدم گفتم، سارا بهونه ی مادرش رو کرد همین رو گفتم.علی من میگم، تو میگی، همه میگن. همه میدونیم اما باور کن به دلم نمیتونم حالی کنم.
-میفهمم...
-یه دیقه، لطفا، خواهش میکنم.تائید نکن،هیچ کاری نکن، هیچی ،فقط گوش بده.چرا الکی تائید میکنید؟ همتون؟ چرا؟ میفهممت، درکت میکنم، حس میکنم...شما هیچی نمیفهمید.
-آروم رضا، آروم باش
-تا حالا شده دختر سه سالت بیاد بهت بگه مامان کجاس؟ جوابی نداشته باشی، بغض کنی، اما چون تو پدری، چون نباید دل دخترت هری نریزه پایین، یه جوابی بتراشی که نه اون راضی شه نه خودت؟ چقدر به خودم بگم درست میشه؟ به کی بگم درست میشه؟ وقتی خودم هم خودم رو باور ندارم، کی باورم میکنه؟
+آقای دکتر بفرمایید، آب قنده، بخورید براتون خوبه.
-مرسی...
-دستت درد نکنه خانم مقیمی گل، دستمال نداشتیم.
+گشتم علی آقا، نداشتیم. یعنی آخریش رو دیروز خودتون برداشتید. حالا امروز اسماعیل بیاد دنبالم میفرستمش با موتور بره بگیره. آقای نیازی هم اومدن گفتن...
-آخ آخ نیازی؟ ببین یه لطفی کن خانم مقیمی، میدونم چی میخواد، برو یه زنگ بزن به دشتی بگو امروز هرطور شده ساعت یازده خودش رو برسونه.
+چشم
-پس ساعت چند شد؟
+یازده
-بهتری؟
-آره.
-خب، چی میگفتیم؟
-پریروزها یه مریض داشتم.خودش بیست و پنج ساله بود. بچه ی شهرستان بود. از کجور کوبیده بود اومده بود کمکش کنم.
-خب؟بعدش؟
-میگفت افسرده شده.میگفت دلش گرفته. یه بار وقتی مادرش رو تو بچگی از دست داده این حس بهش دست داده. این حس باهاش بوده تا همین دو سه سال پیش که دخترخاله‌ش رو براش شیرینی میخورن.دختره بیست و یک سالشه. علی...علی از اینجا به بعدش رو هرچی گفت زخم زد به دلم.
-بیا...بخور بقیه این آب قندو،خانم مقیمی راست میگه، خوبه برات.
-میگفت خانومم،بعضی وقتها سردرد میگرفت بعد از حال میرفت. دو سه بار غش کرده بود فکر میکردیم فشارش افتاده. قند میدادیم بهش، حالش یکم جا میومد. باز فردا پس فردا همینطوری بود. ذره ذره آب شد تا بهمون گفتن ببریدش کلینیک تخصصی، نوشهر.بعد عکس و آزمایش گفتن باید بره شیمی درمانی. نمیدونن چشه. میدونی علی بهش چی گفتم؟
-چی؟
-من فقط نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه ش گریه کردم. تمام مدت اون پسر به من میگفت درست میشه دکتر، خدا خودش بزرگه. مریض من، مریض افسرده ی من داشت من رو دلداری میداد.
-ببین...
-و...و....و و من بی اختیار گریه میکردم علی. وقتی گفت خدا خودش بزرگه دلم میخواست بهش بگم نیست. دلم میخواست بهش بگم منم همین رو هرروز به نغمه گفتم، تا روز آخر. علی من خیلی اشتباه کردم.کاش روزهای آخر به جای اون اتاق مزخرف و مرگبار سه در سه کثیف و بی روح، نغمه رو میاوردم خونه.کاش بو میکشیدم تنش رو، کاش میذاشتم نفسش تو خونه بپیچه. کاش میذاشتم از زندگیش تو روزهای آخر لذت ببره. کاش وجودش رو ذخیره میکردم.علی، سارا سه ماه مادرش رو ندید، دیگه هم نمیبینه.
من هرروز از جام پا میشم و به خودم میگم نغمه رفته یکجای بهتر.برای خودش بهتر شد، الان دیگه درد نمیکشه. ولی من نمیگم نغمه روزهای آخرش دردش از ندیدن ساراش بود،از ندیدن خونه و زندگیش بود. از اینکه کنار من نخوابید، با نوازش من از خواب بیدار نشد، به جای بوسه های صبحگاهی آزمایش و شیمی درمانی و صدای پرستار از خواب بلند شد...
رفت، اون پسره رو میگم. دست خانومش رو گرفت رفت. قبل رفتنش هم گفت جواب سوالش رو گرفته. دیروز هم زنگ زد، هم من و هم سارا رو دعوت کرد کجور، ویلاشون. گفت خدابزرگه، خودش کمکشون میکنه. گفت خانمم گفته من یک روز هم بیمارستان نمیمونم، برگردیم شهرمون کنار بچه‌هام و تو از هر بیمارستانی برای من بهتره.
مرسی که گوش دادی.داره کم کم یازده میشه، میدونم گرفتاری. جمعه وقت داشتی میریم یه جا یه قهوه ای میخوریم. فعلا.

-فکر میکنم جمعه تهران نباشم، تو هم برو بیرون شهر حال و هوات عوض شه.برگشتم حتما خبرت میکنم.روزت خوش...
خانم مقیمی؟ دشتی اومده؟
+نه دکتر، زنگ زد گفت دخترش خورده زمین تو مدرسه داره میره به اون سر بزنه. کارش تموم شد میاد اینجا.
-خانم مقیمی، بهش زنگ بزن، بگو دکتر رحیمی داره میره شهرستان. تا شنبه هم برنمیگرده. خودت هم زنگ بزن اسماعیل بگو امروز زودتر بیاد دنبالت. یه لطفی کن قبل از رفتن زنگ بزن هرچی قراره تو این دو سه روز هست رو کنسل کن.
+چشم دکتر
-بی بلا...خانم مقیمی یه چیز دیگه،پسر عموت هنوز ویلا اجاره میده؟ به اونم یه زنگ بزن ببین چی به چیه؟ من رفتم، خبرش رو بهم بده.