Monday

سرهنگ

سرهنگ خونه ش دیوار به دیوار ما بود. یعنی هنوزم هست. فقط با این تفاوت که دیگه ما همسایه ی دیوار به دیوارش نیستیم.سن و سالی گذشته بود از خونه،پدرم تصمیم گرفت بفروشدش. فروخت به یه بساز بفروش که دیوارهای اون خونه،کاشی هاش،زیرزمین و حیاط و باغچه ش براش اهمیتی نداشت. کوبید و رفت بالا. ولی سرهنگ تا اونجایی که میدونم هنوز همونجا میشینه. به دیوارها و تمام خاطرات اونجا پایبند مونده.سرهنگ یه مرد درشت هیکل بود. اگر بخوام دقیق توصیفش کنم باید بگم بازوهاش تنومند درست مثل تنه ی درخت بالغ بود. اغراق نمیکنم، از نزدیک تو چشمام جا نمیشد، مجبور بودم دو باری بالا پایین کنم یا فاصله م رو دور کنم تا بتونم ببینمش. صورت مهربونی نداشت، زمخت با یه سالک آب آهک سوزونده شده درست کنار بینی، قسمت تحتانی چشم چپش. یکم سبزه بود. یعنی یه کم بیشتر از یکم سبزه بود. خودش میگفت ماموریتهای شبانه براش آسون تره چون دیده نمیشه. نمیدونم شوخی میکرد یا نه. معلوم نمیشد، تا اینکه بر میگشت و تو چشمات نگاه میکرد بعد لبخند میزد.این یعنی جواز خنده. عادت نداشتم زودتر از تایید وضعیت سفید بخندم، یعنی جراتش رو نداشتم. جذاب بود. ظاهراً نه، باطناً. جذبه داشت. نگاهش هم میخکوبت میکرد. کم حرف بود، ولی شنونده ی خوبی هم نبود. هر حرفی با استرس از دهنت خارج میشد که مبادا اشتباه باشه. باید خیلی فکر میکردی به چیزی که میخوای بگی.پس زیاد حرف نمیزدی. چون وقتی فکر میکنی، کلمات به زیبایی اولشون نیستن.گفتنشون ارضات نمیکنه.با خودت میگی ولش کن،حالا نگفتم هم نگفتم. شایدم به همین دلیله میگن قبل از حرف زدن فکر کنید.نکته ش هم اینه که کمتر حرف بزنی.
سرهنگ هیچوقت تنهایی اذیتش نمیکرد. ساعت ها مینشست و با تخته نردش سرگرم میشد. خودش تاس میریخت و حریف خودش میشد. من با تمام حرافیم به این آدم جذب میشدم.کم حرف بودنش رو به پای مرموز بودنش میذاشتم. سعی میکردم یه جوری بهش نزدیک شم و باهاش مکالمه ای رو شروع کنم.یه جوری کشف این آدم برام مثل یه محک بود. با پدر و پدربزرگم رفیق بود. خصوصا پدربزرگم. اما همیشه برام جای سوال بود این دو نفر چطوری از هم دیگه خسته نمیشن. درست مثل هم بودن،چه ظاهری چه باطنی. غول پیکر و ساکت،با این فرق که سالک پدربزرگم گوشه ی راست دماغش واقع شده بود.
سرهنگ قیمه دوست داشت.هربار مادرجون قیمه درست میکرد یه ظرف پر، به قدری که دو سه روز جوابگو باشه میداد بهم که ببرم برای سرهنگ.به بهونه ی اینکه برای سرهنگ غذا ببرم وارد خونه ش شدم. در باز بود، قبلا هم تو حرفاش گفته بود اگر زنگ زدم جواب نداد یعنی تو حیاط نشسته، میتونم وارد خونه ش بشم.
همینطور بود،نشسته بود تو حیاط و داشت با مثل همیشه با خودش تخته نرد بازی میکرد. سینه م رو صاف کردم که از حضورم مطلع بشه. سلام کردم، انگاری که تمرکز کرده باشه،بدون اینکه برگرده سلام کرد.
با همون صدای بم و خشدارش گفت میدونی چرا انقدر نرد رو دوست دارم؟ شطرنجم خوبه ها نه که بد باشه،اما نرد واقعی تره.اگر شطرنج باز ماهری باشی یا مغزت خوب کار کنه همیشه پیروزی فارغ از اینکه حریفت کیه. ولی نرد به واقعیت بیشتر شبیه. هوش و ذکاوتت دخیله اما اگر شانس نداشته باشی بهترین فرصت ها از دستت میره. گاهی تاس یه رویی از خودش نشون میده که نه تنها کشته ات میشینه بلکه یه کشته هم به حریفت میدی. میزنی، میشینی، میبندی و میخوری. به همین سادگی. اما بعضی وقتها همه چیز جوره، هم حریفت گشاد داده، هم راه برای تو فراهمه ولی لاکردار هرچی میریزی نمیشینه.
مهم نیست چقدر باهوشی، مهم نیست چقدر خلاقی، تو زندگی بعضی وقتها تاس خوب برات نمیاد.اینه که بعضی وقتها در عین ناباوری از خودت میپرسی چی شد که نشد!؟
چی شد که تا لب چشمه ی پیروزی رفتی و تشنه وار شکست خورده برگشتی؟!