Thursday

ابراهیم تنهاست...!

دغدغه ی خودم را داشتم، هنوز هم دارم.کسی هست که نداشته باشد؟ همه اول پی خودمانیم بعد پی دیگران.
اینبار ولی آنطور نیست...
شرایط مناسبی فعلاً ندارم.گرچند نداشتم تا دو سه ماه، خوب شد همه چیز، تا همین روزها که بهم ریخت.اما چیزی که هست، این روزها خودم خودم رو آزار نمیدهم.نبودنم و نا توان بودنم آزارم میدهد. دغدغه، دغدغده ی من نیست. مسئله این است که "ابراهیم تنهاست..."
ابراهیم رویای من است، ابراهیم فرشته و مبعوث خداییست که خدا بودنش را قبول ندارم،با این حال دست به دامانش شدم.
ابراهیم غم وطن دارد، ابراهیم دلش برای پدر و مادری تنگ شده که هر روز از پشت دوربین های سرد و بی روح غزلی میخوانند که شبیه به غزل وصال نیست. ساز رفتن کوک میکنند. این،ابراهیم را میشکند،نه بت ها را...
ابراهیم آرام است. درست مثل یک طفل معصوم. بغض میکند، تو خودش میرود، گریه میکند.بی آنکه کسی صدای گریه هایش را بشنود.کسی نیست شانه های لرزانش رو مرهمی باشد.  من اگر پیشش بودم هم نمیتوانستم.
مرهم بودن معرفت میخواهد، که این روزها گم کردیمش.
اگر ابراهیم بپرسد چرا من؟ جوابی برایش ندارم. بپرسد چرا پدر من؟ نمیدانم چه بگویم. بگوید چرا مادرم؟ لال میشوم. بگوید حال چرا سرطان؟ امید زمزمه میکنم. میدانم که مثل پتک بر سرش فرود می آید، اما امید میدهم.امیدوارم،امید میدهم.
به قدر تمام شب های بی کسی ابراهیم، گریه کردم. سوال هایش را از خودم پرسیدم،چون جوابی نداشتم،گریه کردم.
ابراهیمم، مثل ارغوان، تنهاست. ابراهیمم دارد میگرید....

No comments:

Post a Comment