Monday

دل داده

گیتی خانم سن و سالی ازش گذشته بود، یه قفسه پر از قرص گوشه ای از دردهاش رو نشون میداد. به زحمت بلند میشد،کمر درد امونش رو بریده بود، مادرش رو کول میکرد میبرد تا حموم، دست و پاهاش رو میشست، تنش رو لیف میکشید ،بعد با حوصله خشکش میکرد، موهاش رو سشوار میکشید، درست مثل یک مادر.
اونقدری هم نداشت که بتونه پرستار بگیره، از برادر خواهرها هم قرض نمیکرد، اصرار داشت خودش به مادر برسه.
مسئولیت خودش و شوهرش کم بود، حالا مادر و دامادی که اون هم سالخورده شده بود رو گردنش بود.دخترش فروغ، بیشتر سال سعی میکرد پیش یه دونه پسرش تو خارج از کشور باشه، به اون برسه. محمود شوهر فروغ هم به اتفاق مادرخانوم و پدر خانومش زندگی میکرد.
گیتی خانم صبح به صبح پا میشد مثل یک پرستار دلسوز اول به مادرش میرسید، صبحانه و قرص هاش رو آماده میکرد و بعد نوبت همسر و دامادش میشد. خرید و پرداخت قبوض هم از وظایف!!! گیتی خانوم بود.آخر شب دیر تر از همه میخوابید، وقتی مطمئن میشد، ظرفی تو سینک نمونده یا کسی از گشنگی بیدار نیس.
تنها چیزی که وظیفه اش نبود، زندگی کردن بود...

No comments:

Post a Comment