Friday

گردگیری با خنده...

چه مرد بزرگواری، کریم آقا رو میگم. حرفاشو آویزه ی گوشم کردم. خدا بیامرزتش، غروب که میشد، میشستم وضو گرفتنشو تو حیاط مسجد میدیدم. نمازش تماشایی بود، گرم بود، حس خوبی داشت.
وقت نماز با نوه هاش میرفتیم دورش بپر بپر میکردیم، نوه هاش وقت سجده رو سرش سوار میشدن، من اما خجالت میکشیدم.
کتاب فروشی داشت، هیچوقت ندیدم موعظه کنه،یا جایی که بهش مربوط نیست اظهار نظر کنه، ریش سفید مسجد بود اما حاکم شرع نبود.شایدم برای همین همیشه محترم موند.
تابستونا براش کار میکردم، پدربزرگم با کریم آقا نشست و برخاست داشت، از قدیم همو میشناختن دیگه مشتری و فروشنده نبودن، رفاقت میکردن.
کریم آقا هیچوقت کتاب غمگین نمیخوند، روضه نمیرفت، همیشه میخندید. میگفت شادی سخته نگه داشتنش، مثل عطر بوش میپره، غم با اینکه بده، ذاتش چرکه موندگاره، میاد میشینه تو دل آدم. خونه اش ویران باد. میگفت آدما دوست دارن یه گوشه بشینن غصه بخورن، دلشون با گریه است تا خنده، اما بعد یه مدت عین افیون معتاد غم میشن، کارو بار و زندگیشون رو میذارن غصه میخورن، غصه ی چیزایی که ندارن، داشته هاشون فراموششون میشه. مصطفی اینارو بهش گفته بود،پسرش درسخون بود، روانپزشکی خونده بود، خوده کریم آقا هم کم کتاب نمیخوند.
خدا بیامرزتش...

No comments:

Post a Comment