بچهتر که بودم با کارکترهای یک فیلم یا سریال خیلی ارتباط برقرار میکردم. یه مدت کوتاه سرویسی بودم. بعدتر به اقتضای شرایط تا خونه پیدا میرفتم. تو راه با اون کارکترهای مورد علاقهم حرف میزدم. گهگاه جاشون رو با هم عوض میکردم یا تو سناریوهای متفاوت زندگی خودم قرار میدادمشون. هم زمان سریعتر میگذشت هم تنها پیاده راه رفتنم کمتر اذیتم میکرد. تو اون سن زُمختی خیابون بیشتر به چشمم میومد، هنوز به دیدن خیلی چیزها عادت نداشتم. شاید یکی دیگر از دلایل مشغول کردن خودم با فکر و خیال فرار از همین دیدنها بود. یکجور فرار از ترس.باری، یوسف تیموری رو خیلی دوست داشتم. هنوزم از بعضی لودگیهاش خندم میگیره. زیر آسمان شهر پخش میشد، کارکترهاش برامون جذاب بود. پولاد، یوسف تیموری، جذابتر. اولین بار که سرکلاس ریاضی بغل دستیم شنیدم یوسف تیموری سیگار میکشه بهم برخورد. پدرش میوهفروشی داشت، گویا همونجا او رو سیگار بدست دیده بود. در خیال من پولاد دوستم بود اما من با آدمهای سیگاری دوست نمیشدم. مثل الان نبود بسته بسته بهمن تموم کنم، از سیگاریها بیزار بودم. بله بیزار بودم. من از خیلی چیزهای دیگه هم بیزار بودم که بعدها جزوی از من شدند.
زیر آسمانشهر را دوباره دیدم. هنوز هم دلم با پولاد صاف نشده.
Monday
پولاد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment