Thursday

گفتم نگاهت نکردم؟

دیشب در خاطر من ایستاده بودی جلوی آینه. لباس به تنت میکردی. بدن لخت و عریانت بسان قطعه ای از بهشت. پوستت چون پارچه حریر. موهایت آبشاری بلند و مرتفع که بر گودی کمرت میریخت. یکپارچه سیاه.رویت را به سمت من چرخاندی، چشمانم را بستم.خودم را بخواب زدم و و چشمهایت را به خاطر آوردم.اقیانوسی بود،عمیق. خودم را تجسم میکردم که دستهای خشن و زمختم را روی صورت همچو پنجه آفتابت میکشیدم. حس میکردمت. بو میکشیدمت. باید عطر تنت را جایی در ذهنم ذخیره میکردم. برای روزهایی که قرار نبود داشته باشمت. بوسیدمت تا وجودت را جایی درون قلبم ذخیره کنم. برای روزهایی که نخواهم داشتت.
گفته بودم نگاه نکردمت؟ امابا این حال جغرافیای بدنت را مو به مو،جز به جز از بر بودم.
چقدر خوب که نیستی. بودنت یعنی دل بریدن از دنیا. بودنت یعنی هرروز معبود شدنت. بودنت یعنی من تمام روز رو به رویت بنشینم و تماشایت کنم. چقدر بد که نیستی و من هر آینه بودنت را  نقشی به خیال میزنم...

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

No comments:

Post a Comment