هر آدمی فکر میکنه. از فکر به مقایسه میرسه. میره تو ذهنش یه ترازو میاره. خودش رو میذاره اینور، دیگران رو میذاره اونور، وزن میکنه. یکبار احساسش تصعید میشه. میشه حسادت. میشه عذاب. چرا تصعید؟ چون هدف یه چیز دیگه بود. این وزن کردن برای بهتر شدن بود، اما تبدیل به عذاب برای خودمون شد. قرار بود بسنجیم که بفهمیم کجای کار خراب شد. اما هدف گم شد، راه کج صاف پنداشته شد.
آدم به انتها میرسه وقتی تو خودش پوچی میبینه. من بچه تر بودم تهی شدن رو بیشتر میدیم. زودتر به ته خط میرسیدم. وقتی گند میزدم و حسابی خراب میکردم، مستاصل میشدم. دستپاچه میشدم. جای درست کردن فرار میکردم. فکر میکردم راحت تره. حتی دو سه بار هم میخواستم خودکشی کنم. از اینکه بابت اشتباهم تنبیه نشم، میخواستم خودم رو بکشم. راهش رو پیدا کرده بودم! وسیله ش رو هم فراهم کرده بودم.
رفته بودم سر وقت کمد قرصها، یه جعبه به شانس برداشتم. شربت سینه بود. سواد داشتم. خوندم روش رو. اما تو ذهنم این بود که دارو، داروهه! کمش خوب میکنه، زیادش میکشتت. یه قلپ خوردم.شیرین بود.خیلی، اونقدر شیرین که آخرش تلخ شد. انقدر تلخ شد که عق زدم.اما تلخیش تا آخر شب تو دهنم و یک عمر هم توی ذهنم موند.
نتیجه؟ شوخی میکنی.از آخرین باری که چیزی نتیجه داشته و پیامی رسونده، سالها میگذره.
Sunday
آخرش اینطوری میشه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment