Friday

بابا

پدرم مرد جالبیه، کار و کردار هاش، حرف زدنش. یه جور طنز پنهان رو یدک میکشه. با این که هیچوقت سعی نکرده آدم بامزه ای باشه اما بعضا حرف هاش من رو به خنده انداخته. متوجه ام وقاحت هم مثل باقی چیزها حدود داره، اما انصافا عصبانیت های پدرم یک نمایش مفرح کمدیه. خودش هم این رو میدونه، چون بارها بعد از عصبانیت ها و واکنش هاش، خنده رو رو لبای اطرافیان دیده.
پیش دانشگاهی بودم، شب ساعت هشت از مدرسه میومدم خونه. اون روز استثنائا اومد دنبالم. تمام مدت پای تلفن بود و وحشتناک حرص میخورد. تو جریان کارش نبودم. فکر میکردم استرس طبیعیه کارشه.
بهم گفت جلوی خونه پیاده ام میکنه باید جایی بره، وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم،به مودبانه ترین شکل ممکن ازش پرسیدم، میتونم دو ساعت دیگه با پسر عموم برم استخر یا نه. اول یه نگاه به فرمون کرد، خیلی آروم برگشت سمتم، با آرامش بیشتری گفت: "ظرف غذا تو یخچاله، مادرت خونه ی مادربزرگته، آبی به سر و صورتت بزن، استراحتی کن، غذا رو؛هم گرم کن و بخور. فقط...استخر؟ استخرم نمیری، به خدا بری ازت نمیگذرم، راضی نیستم اگر بری، آخه تو چرا انقدر من رو اذیت میکنی..."
محکم در رو بست و رفت، من دقیقا نفهمیدم چرا، اما وقتی رفت یه دل سیر خندیدم. بعدا خودش گفت بی دلیل مخالفت کرده و تحت تاثیر فشار کار عصبی بوده.

No comments:

Post a Comment