Thursday

یازدهمی از ردیف دوم

پدرم وقتی تولد مادرم میشه از صبح منتظر میشینه تا من با مادرم جر و بحث کنم. بعد میاد جلو با حالت تشرآمیز که مگه نمیدونی امروز تولد مادرته؟ نمیتونی یه امروز رو کل‌کل نکنی؟ حتما امروز که روز تولد این بنده خداست؟ تو این مدت که داره به در میگه دیوار بشنوه با مادرم چشم تو چشم نمیشه.
روی «امروز تولد مادرته» تاکید داره. اصلا منظورش من نیستم. با من کاری نداره. حتی اگه جر و بحث هم نکنم میاد سراغ ریخت‌ و پاش تو خونه. یه جا رو  بند میکنه میگه کثیفه. میگه تو این‌کار رو کردی. نمیشد امروز که تولد مادرته یه دستی به سر و گوش خونه میکشیدی؟ نمیشد دمپایی توالت رو خیس نمیکردی؟ همه‌ی اینها یعنی تولدت مبارک.
عصرش هم میگه بریم بیرون یه چیزی بخوریم. اینم یعنی تولدت مبارک. بعد شب جلوی تلویزیون که نشستیم میره یه چیزی که یه هفته قبل  من انتخاب کردم و خودش خریده رو میاره میگه این رو شروین خریده  برای تولدت. یعنی تولدت مبارک.

Monday

پنجم

«نار» شب پنجم را هم مثل شب اول از خواب برخاست. در خواب چیزهایی می‌دید که از تحلیلشان عاجز بود. شب اول از پنجره‌ شاهد بارش جسد‌های عریان بی‌سر بود. پنجره‌ی اتاق اولین خانه‌ای که به عنوان ساکن وارد آنجا شده بود. نار روزهای برفی را به خاطر آورد که از پنجره به آسمان نگاه میکرد. فکر پرواز به سرش زده بود. به آسمان نگاه میکرد، بارش برف به زمین توهم در آسمان فرورفتن را در ذهنش می‌کاشت. شب دوم، دو اسب ترکمن روی تپه‌های خضری یورتمه میرفتند. شب سوم به عادت دو شب دیگر فقط از خواب پریده بود. شب چهارم دو اسب ترکمن نزدیک‌تر در همان دشت مرتفع یورتمه میرفتند. یکی از اسب‌ها هیچ خط و خالی نداشت، قهوه‌ای سیر. دیگری کرم‌رنگ با یک خال درشت قهوه‌ای روی چشم سمت چپش. از خواب پرید و چشم راستش را ندید.
شب پنجم سوار بر اسب کرم‌رنگ تاخت میرفت تا دشت تمام شد و تا چشم کار میکرد درخت بود. طولی نکشید با آن سرعت که شاخه‌ی تیزی درون چشم چپش فرورفت و با سر از اسب به زمین خورد و از خواب پرید.
چشمش میسوخت. به قدری آبریزش کرد که باز نگاه داشتن چشمش را به صلاح ندید. چرخی زد و کورمال پرده را به قدری که بیرون را ببینید بلند کرد‌. ساعت دو و هفت دقیقه را نشان میداد و نار حالا پرده را آنقدری کشیده بود که نور مهتاب اتاق را روشن کند. در همان حال که چشم چپش را رو بالشت گذاشته بود به خواب رفت.
خیابان ساعت دو و هفت دقیقه پر بود از جسد‌های بی‌سری که جوانه زده بودند.

Wednesday

چهارم

فیلم گذاشتیم. فکر کنم ایلوژنیست. هنوز فیلم شروع نشده بود پرسید: عمو خوشحالی میری ایران؟ یه دونه هم با کف دست خوابوند رو پام. گفتم ای. نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه. بهتر بخوام بگم حس خاصی ندارم. گفت خب حالا بذار اینطوری بپرسم، خوشحالی یه مدت از ونکور میزنی بیرون؟ گفتم شاید.
فیلم شروع شده بود. یه کم ساکت شد. جفتمون به فیلم‌ نگاه میکردیم. قرار بود فیلم ببینیم. کم برنامه فیلم میذاشتیم. امیر میگفت فیفا بهتره. یا فیفا بذار یا آهنگ. بیشتر حرف بزنیم. فیلم ساکتمون میکنه.
برگشتم گفتم واقعیت یه کم خوشحالم. یه کم بد نیست از اینجا دور بشم. یه مقداری ناراحتم. فکر کنم اگه یه کم اینجا نباشم حالم بهتر شه. گفت چطور؟
این‌پا اون‌پا کردم نگم. احتمالا ناخودآگاه میترسیدم با بیان دلیلم، ناراحتش کنم. تو این مدت هم سکوت کرده بودم.
دوباره پرسید چطور؟ ولی اگه نمیخوای بگی نگو. بحثش شد پرسیدم. خیلی وقت بود حرف نزده بودیم.
تصمیم گرفتم بهش بگم. گفتم امیر نمیدونم چطوری بهت بگم ولی قلبم شکسته. یهو ابروهاش رفت بالا گفت قلب تو؟ چرا؟ همون قضیه خودت؟ گفتم نه اتفاقا قضیه خودم نبود که من رو شکوند. قضیه‌ی تو بود. روش رو کرد سمت تلویزیون گفت خب. به اینجا که رسید فهمیدم داره عمیق گوش میده و تو ذهنش تحلیل میکنه. اینجا همون‌جایی بود که دلم میخواست ادامه ندم ولی دیگه دیر بود. گفتم شاید احمقانه به نظر برسه یا هرچی اما توقع داشتم پریسا بعد از جدا شدنتون یه کم ناراحت باشه. یه مدت ایزوله باشه یا چه‌میدونم. اومدم به همین قسمت بسنده کنم شاید حواسش به فیلم پرت باشه ادامه‌ش رو پیگیری نکنه. اشتباه میکردم، گفت خب...؟ گفتم ببین من خودم از کسایی بودم که موافق اتمام رابطه‌تون بودم. به هیچ‌کجا نمیرسیدید. دو تا آدم متفاوت بودید. بی‌هیچ شباهتی و بی‌هیچ تفاوتی که تکمیل کننده هم باشه. اما نمیپذیرم پریسا فقط سه هفته بعد از تو رفت تو رابطه. نمیپذیرم پریسایی که تو اولین دوست‌پسرش بودی و عمر رابطه‌تون دو سال بود انقدر ساده دل بکنه. نمیپذیرم  امیر من حتما اشتباه میکردم اما پریسا یه جوری نشون میداد که انگار فقط یه کعبه وجود داره اونم امیره، اون کعبه فقط یه نفر دورش میگرده که اونم پریساست. من ناراحت نیستم از اینکه قوی بود و سریع کنار اومد با شرایط جدیدش. من فقط ناراحت شدم وقتی باور‌های خودم فروریخت. نمیدونم امیر فکر میکنم تمام اعتمادم به حرفا رو از دست دادم. احمقانه‌ست ولی حس میکنم کلمات بیشتر نقش کاتالیزور زمان رو بازی میکنند. انگار تو اون لحظه باید بگی «دوست دارم» حتی اگه منظورت این نیست، فقط اون زمان بگذره. میتونی بگی دوستت دارم و بعدا بزنی زیرش بگی واقعا نداشتم. بگی اون موقع یه جور دیگه بود انگار همیشه قراره یه جور بمونه. یا حتی میتونی بگی ببین من سعی کردم‌ دوست داشته باشم ولی نشد، تمام اون ابراز علاقه‌ها و دوستت دارما هم که بهت گفتم دروغ بود. مسخره‌ست ولی جدیدا وقتی میشنوم کسی میگه دوستت دارم باید خیلی جلوی خودم رو بگیرم پوزخند هیستریک تو صورتش نزنم. میدونم احمقانه‌ست بخوام با یه مثال همه چیز رو زیر سوال بکشم ولی...
فکر میکنم یه کم از ونکور دور باشم بهترم امیر. یه‌کم. یادم بره چی‌شد تو این مدت‌.
ازش معذرت خواستم برای یادآوری خاطرات گذشته. رفتم اب بخورم، امیر عینکشو درآورد دستشو گذاشت رو صورت و ساکت تو تاریکی دراز کشید. فیلم تموم شد، فکر کنم ادوارد نورثون توش بازی میکرد.

Tuesday

سوم

میدونی به چی فکر میکنم؟ به اینکه تو یه اقیانوس شناورم و هیچ موجودی رو زمین نیست. میدونی کی به یاد این صحنه میفتم؟ وقتی سرم رو کردم تو آب. اونقدری که گوش‌هام زیر آبه. دیدی وقتی سرت رو میکنی تو آب هرچقدر اطرافت شلوغ باشه دیگه هیچ صدایی نمیشنوی. دیدی صداها ایزوله میشن؟ هیچ دادی به مقصدش نمیرسه.  وقتی رو آب دراز کشیدی و گوشات تو آبه، احساس سبکی میکنی و حس پرواز داری. بی‌وزنی. یه صداهایی میاد ولی مفهومی نداره. صدا حضور داره اما بی‌معناست، بی‌دلیله. نمیتونی کلمات یه جمله رو از هم متمایز کنی. تو خودت گم میشی. حتی فکر کردنت هم تو وجودت میپیچه و راه دررو پیدا نمیکنه.  میدونی جای چی کمه؟ داد بزنی زیر آب و موج ببرتش لب ساحل.

Thursday

دوم

بعضی وقتها فکر میکنم یه فیلمی‌هایی رو نیاز دارم ببینم که تا به حال ساخته نشده. فیلم‌هایی که هیچ خبری از دیالوگ توشون نباشه. فقط چند تصویر مرتبط که منظور رو برسونه. مثلا الان مدتهاست دارم به فیلمی فکر میکنم که تصورش هم آرومم میکنه.
صحنه اول میتونه پر کردن یه جعبه با نمک باشه. صحنه‌ی بعدی جمع شدن آب پشت دیواره‌ی سد و صحنه ی بعدی تراشیدن مداد تو مداد‌تراش‌های مخزن‌داره، صحنه‌ی چهارم ریختن میوه تو آبمیوه‌گیری باشه. حالا فیلم دوباره از اول صحنه‌ها رو مرور میکنه. کارتن نمک منفذ داره. نمک با یه صدای خاص و با صبر داره از کارتن خارج میشه. بعد همون دستی که مداد رو میتراشید ظرف آشغال‌تراش رو خالی میکنه. صحنه‌ی بعدی دستیه که داره دوره فیلتره آبمیوه‌گیری میگرده و هرچی تفاله‌ست با دست جمع میکنه. تفاله‌های به دست چسبیده رو با یه حرکت شلاقی دست میندازتشون تو کیسه زباله. برداشتن پوست صورت توسط جراح و پاک کردن تمام سیاهی‌های جمع‌شده زیرش با یه فرچه‌ی سلمونی. باز شدن دریچه سد و حمله‌ی آب به بیرون دروازه‌های سد. باز شدن درب ورزشگاه و هجوم چند هزار نفر آدمی که پشت در ایستادند، به بیرون از ورزشگاه.
صحنه‌ی آخر دلم میخواد یه آدم سفید پوشی بیاد تو یه اطاق سفید که وسطش یه میز چهارگوش ایضا سفید داره. بشینه رو صندلی، مته‌ی طلایی و کوچیک رو برداره، بذاره رو شقیقه‌ش و سوراخش کنه. سرش رو خم کنه و دو تا ضربه بزنه به شقیقه‌ای که سوراخ نیست، انگار داره توی استخون رو خالی میکنه. هرچی دوده هست رو بریزه رو صفحه‌ی سفید میز و پاشه همون مسیر رو برگرده و از اطاق خارج‌شه.

Monday

اول

امروز پشت چراغ قرمز یاد گذشته افتادم. وقتی بچه‌تر‌ بودم. چراغ راهنمایی برعکس الان برام جذاب بود. فکر میکردم یه موجوده که بقیه رو کنترل میکنه. مادرم برام از خدا میگفت. من تو ذهنم یه چراغ راهنمایی بزرگ رو تصور میکردم که داره خدایی میکنه. به نظرم اون موقع همه چیز معنی میداد. مادرم گفته بود خدا یه چیزیه که همه رو کنترل میکنه، هرکی میره و هرکی میاد. اونه که دستور میده و اگه به دستوراتش گوش ندی تنبیه‌ت میکنه( دیده بودم پدرم به خاطر رد کردن چراغ جریمه شده).
گذشت تا اینکه چراغ از خدایی دست کشید و برای من شد سه تا رفیق. از مادرم پرسیدم برام چراغ رو توضیح داد. اینکه هر رنگ چه معنایی داره. بهم گفت قرمز یعنی ایست، سبز یعنی رو و نارنجی هم یعنی هشدار. سبز و قرمز رو فهمیدم نارنجی رو نه. برام بیشتر شکافت، «نارنجی میخواد بگه بترسید، قرمز داره میاد، سرعتتون رو کم کنید». فهمیدم ولی قانع نشدم. حس میکردم یه چیزی کمه. فکر کردم چرا نارنجی ما رو از قرمز میترسونه ولی هیچ رنگی نداریم که نوید اومدن سبز رو بده؟ مثلاً چراغ آبی. اتفاقاً همین رو هم پرسیدم. حتی به خودم قول دادم بزرگ‌شم حتما یه کاری میکنم چراغ چهاررنگ بشه. یه کاری میکنم رنگ آبی لبخند بیاره به جای فرمون کوبیدن و «اَکِه‌هی» گفتن‌های رنگ نارنجی. حس میکردم جای یه خبر خوش کمه، جای یه نوید ‌دهنده کمه. من قرمز رو دوست داشتم، حتی بیش‌تر از سبز به یه دلیل خیلی مسخره. به همون دلیلی که قبلا چهارشنبه رو از جمعه و الان پنج‌شنبه رو از شنبه و یک‌شنبه، قبل عید رو از عید بیش‌تر دوست دارم. بعد قرمز حرکته ولی بعد سبز دو مرحله ایستادنه. بعد از چهار‌‌شنبه هم پنج‌شنبه‌ست، روزی که فرداش تعطیله خودش هم بالقوه تعطیله، ‌ولی بعد جمعه اول هفته‌ست.
بوغ زدند، سبز شده بود.

پولاد

بچه‌تر که بودم با کارکترهای یک فیلم یا سریال خیلی ارتباط برقرار میکردم. یه مدت کوتاه سرویسی بودم. بعد‌تر به اقتضای شرایط تا خونه پیدا میرفتم. تو راه با اون کارکترهای مورد علاقه‌م حرف میزدم. گهگاه جا‌شون رو با هم عوض میکردم یا تو سناریو‌های متفاوت زندگی خودم قرار میدادمشون. هم زمان سریع‌تر میگذشت هم تنها پیاده راه رفتنم کمتر اذیتم میکرد. تو اون سن زُمختی خیابون بیشتر به چشمم میومد، هنوز به دیدن خیلی چیزها عادت نداشتم. شاید یکی دیگر از دلایل مشغول کردن خودم با فکر و خیال فرار از همین دیدن‌ها بود. یک‌جور فرار از ترس.باری، یوسف تیموری رو خیلی دوست داشتم. هنوزم از بعضی لودگی‌هاش خندم میگیره. زیر آسمان شهر پخش میشد، کارکترهاش برامون جذاب بود. پولاد، یوسف تیموری، جذاب‌تر. اولین بار که سرکلاس ریاضی بغل دستیم شنیدم یوسف تیموری سیگار میکشه بهم برخورد. پدرش میوه‌فروشی داشت، گویا همونجا او رو سیگار بدست دیده بود. در خیال من پولاد دوستم بود اما من با آدم‌های سیگاری دوست نمیشدم. مثل الان نبود بسته‌ بسته بهمن تموم کنم، از سیگاری‌ها بیزار بودم. بله بیزار بودم. من از خیلی چیزهای دیگه هم بیزار بودم که بعدها جزوی از من شدند.
زیر آسمان‌شهر را دوباره دیدم. هنوز هم دلم با پولاد صاف نشده.