Tuesday

من رو میبینی؟

-حالا تو هم غصه میخوری هی...مگه خل شدی
پسر؟ من نمیدونم تو مغز ت چیه ولی بیخودی خودت رو درگیر کردی. قربون آقا. فکر بهش نکن.

سریع جملات رو ادا میکنه، یه سیب از تو یخچال برمیداره و تندی از آشپزخونه میره بیرون.

-چرا میپرسی اصلا؟ گوش نمیدی، برو پی کارت...
در بسته میشه. صدای پای علی رو میشنوم که داره پله ها پایین میره. صدای پا قطع میشه.
-عصبانی نشو شیرت خشک میشه...به جای این پا اون پا کردن بشین ببین از این لپ تاپ ما چیزی سرت میشه...دیروز قیمت کردم دیدم از الان برنامه ریزی دقیق هم کنم واسه هوا خوردن و کف قضای حاجت کردن تا سه سال دیگه، بازم صد تومن پول کم میارم...
-بخور اون لعنتی رو بعد حرف بزن!
صدای پاش که قطع شد فهمیدم نشسته رو پله ها و بند پوتینش رو میبنده. تابستون زمستون نداره همیشه پوتین پاشه.

-گوش کردی؟...هاع؟....الو!؟
-....آره!
-من رفتم فعلا...جورش کن، دستت رو میبوسه. مامان اومد بش بگو یه کف دست برام شام نگه داره. دست به کیک هم نزن یه نوشابه خانواده میگیرم شب باهم بزنیمش.
سرم رو از پنجره آشپزخونه بیرون میگیرم تا بهتر ببینمش. آروم آروم سر بالایی رو بالا میره تا به سر کوچه برسه. یه وقتایی فکر میکنم خله. از هفت دنیا آزاد. علی بی غم بی غم. عه...باز که برگشت!

-نمیخوای بری نه؟
-شما مسئول کارت کشیدن تو خونه ای جناب؟
- نه فقط کنجکاوم ببینم تا کی ادامه میدی؟
-بابابزرگ، تاسف پدرانه ت تموم شد کلید خونه رو بندازی میرم به کار و زندگیم میرسم. بعد شب برمیگردم تو تا دلت خواست تاسف بخور خب؟
-...بیا...ببین این دفعه آخر بودا!
- بخواب بابا گرمه هذیون میگی... فعلا.

دیشب همه چیز زود گذشت. تو یک ثانیه تمام اتفاقات یکسالم با راهبه از جلو چشمام گذشت.

+مهران. میخوای تو روزنامه کار کنی؟
-از خدامه...چطوری؟
+دیروز خدایاری میگفت اگر کسی رو دارید که بتونه به مجموعه ما کمک کنه حتما معرفیش کنید. مهدخت گفت مهران دنبال کاره. گفتم یه زنگ بهت بزنم.
+آره...آره. شماره خدایاری رو....

همین شد مقدمه آشناییمون. تا همون روز نبود. یکسال بعد از اون روز هم نبود. فقط من از قبل تا بعد این ماجرا، ظاهرا یکمی جا افتاده تر شدم. اما دیشب...

+سلام چطوری بزرگمهر؟
-....به...به...سلام از بنده ست خانم جوانمردی. حال شما؟ نیکان کوچولو چطوره؟ هنوز همون طور تپل مپل و شیطونه؟
+مهران جان...، من الان حالی برام نمونده احوال پرسی کنم. ویژه نامه الان باید بره چاپ. صفحه هارو صفحه بند بست و رفت.  هیچکدوم رو ذخیره نکرده بوده، هفته دیگه اینا باید بره واسه توزیع.
-من چیکار کنم؟ من الان چه کمکی میتونم بهت بدم خانم جوانمردی؟
+کاغذ قلم دستته؟
-....آآآآآ نه...نه...یه دیقه...یه دیقه آهان، بفرمایید....اَااااه. یه دیقه....آهان این مینویسه، بگوشم.
+این شماره رو بگیر اگه کسی رو پیدا کردی که تا آخر امشب کارم رو راه بندازه هم خودت هم دوستت مژده گونی خوبی دارید پیش من.

به تمام اعضای دفترچه تلفنم زنگ زدم. هیچکس نبود، یا برنداشت یا اگرم برداشت بلد نبود.

-از راهب خبر داری؟
-نه...چرا میپرسی؟ چیزی شده؟
-چیز که آره...یه خورده مشکلات داره با پدرش.
-همیشه داشته...
-آره...ولی...اینبار فرق میکنه. کلاً زده بیرون. جدا شده...وضعش خرابه مهران. جایی سراغ نداری بره سر کار؟
-فعلا که نه
-قول میدی اگه دیدی بهش بگی؟...یعنی بهم بگی بهش اطلاع بدم؟
-فعلا که به تورم نخورده خورد میگم.
-قول؟
-...باشه.

وای. مهدخت بفهمه دلگیر میشه.خیلی ناراحت میشه. کاش ایمان چیزی بهش نگه. نباید به ایمان میگفتم. لعنتی.تو خونه تنهام. مامان بابا یه جای دیگه ن. ایمانم که از برادربزرگی و بزرگی، فقط نسبتش رو داره و یه خورده جثه. مهدخت واسم مونده بود و راهب...وای چه گندی زدم.
+ مهران...مهران یه دیقه بیا.
-...جانم؟
+دستم نمیرسه، میتونی اون سینی پولو خوری...اون نه. بغلیش. آبیه. گل گلیه واسه مهمونه.
-بیا...آهان
+وای وای...بذارم زمین مهران. مهران الاغ میفتم...خیلی و خب. برش داشتم...بذارم پایین دیوونه میفتم....وای مامان.
-نگران نباش گرفتمت. نمیخواستم برات بیارم، میخواستم کمکت کنم خودت برداریش.
+ مثلا پله های معراجم شدی؟

میخندید و جوابم رو میداد. انگار جدی نگرفته بود. حق با اون بود.

Sunday

عمو اسدالله

سعید: آخه عمو اسدالله! من نمیدونم چی باید به لیلی بگم

اسدالله: چی بگی؟ از بزرگی هات بگو. بزرگی هات رو بهش نشون بده. چیزهایی که تو وجودت کوچیکن رو بزرگشون کن. دخترا خوششون میاد.

سعید: اااااااه...عمو اسدالله الان چه وقت شوخیه؟

عمواسدالله: نره خر کجای قیافه من به طلخکها دربار میخوره؟ چرا نمیفهمی؟ ویزا سانفرانسیسکو رو به پررو بودن میدن. مامور روادید که لیلی و لیلی ها باشن اولویت رو میدن به آدم های پررو. هرکسی که راحت تر حرفش رو بزنه. وقتی داشت حرف میزد یه اتکا به نفسی تو صداش باشه. یه برقی تو چشم هاش باشه. همه اینها بستگی به گستاخی تو داره. تا حالا جفت گیری حیوانات رو دیدی؟ همیشه یه کاری میکنن که قدرتشون به چشم بیاد. زوزه میکشن، بال هاشون رو باز میکنن، بعضی هاشون هم رنگ عوض میکنن. اونوقت با خیال راحت میرن تخت میخوابن تا بلیط سانفرانسیسکو صادر بشه.
یادت باشه، آدما فقط ژست آدم بودن رو میگیرن. پاش بیفته از صدتا حیوون حیوون ترن.
تو هم برای اینکه کلاه سرت نره و چرخی تو ولایت آفتاب بزنی باید یادت باشه هر اونچه که باعث کلفت تر شدن صدات، صاف ایستادنت و پرنور تر شدن نگاهت هست رو حفظ کنی. کافیه نقاط قوتت رو بگیری تو مشتت و به خودت تلقین کنی که چیزی داری که دیگران رو به تو جلب کنه. انقدر باید بگی که ریشه کنه تو صدات تو نگاهت تو ریخت و قیافه ت.



Wednesday

شاید یک داستان

هم خانه ای بعد از دو ماه و چندی بازگشته. از وطن. از ایران. از فرودگاه می آوریمش، لباس هایش را درنیاورده خاطراتش را مرور میکند.  از چند ماهی که ایران بود. از ترافیک هایی که تا شبانگاه و بی دلیل همچنان ادامه دارند. از کوچک شدن خانه ها، عوض شدن محله ها و خاطرات خوب و بدش میگوید.
خانه را مرتب میکنم. چای میگذارم و سیگاری روشن میکنم. آرش میرود آشپزخانه برای من و خودش چای بریزد. خاطرات همچنان ادامه دارند. بعضا تکراری، قابل درک و حتی با وجود فاصله جغرافیایی ملموس.
مینشیند کنار من، سیگار بهمن سوغات آورده اش را آتش میکند و حرف میزند.
میان جملات خاکستری چند جمله ی سرخ به گوشم میخورد. تصور میکنم اشتباه شنیده ام، مجددا میپرسم. همان لغات سرخ کنار هم به صف میشوند.
باور نکردنیست. از زیاده روی سکس میان جوانان در ایران شنیده ام، از فانتزی های عجیب و غریب. اما هیچکدام به اندازه آنچه که شنیدم تازگی نداشت.
تا حدودی باور کردم خانوم ها با دیدن ماشین گرانقیمت(یا در مجموع پول) دست و پایشان شل میشود. این را هم میدانم صرفاً پول و یا یک کاغذ رنگین برایشان جذاب نیست. قدرت(یا حس امنیت) است که دلشان را میبرد نه پول، که خب تقریبا همان است!
مضمونش چیز جدیدی نیست.جهانیست. اجرای منحصر به فردش در ایران شنیدنیست.
در ضیافتی خودمانی دختر ها و پسر ها میرقصند. وقت نشستن، گپ زدن و استارت یک رابطه است. دختر خانوم قبل از جواب دادن به سوالی، یک سوال دارد: مدل ماشینت چیست؟ سوئیچ ماشینت را ببینم!
از سر شیطنت ادامه میدهد. آدرس خانه اش در کانادا را میدهد، از بی ام وه آخرین مدل اسپرتش میگوید. القصه بابت داشتن سوئیچ سانتافه! از سوی دختر خانوم رد میشود.
دوست دیگری، در یک مکالمه دیگر در یک جای دیگر برای من از Date آخرش میگوید. اینکه چند وقت پیش با ماشین مادر که در بازار ایران قیمت گزافی دارد به دنبال دختری میرود، همه چیز به خوبی میگذرد.قرار بعد بالاجبار ماشین پدرش را میگیرد که قیمتی به مراتب پایین تر دارد و ایضاً مدلی. قطعا دکان قرار در آن روز و روزهای دیگر با آن خانوم برای همیشه تعطیل میشود.
اجازه بدهید صریح تر بگویم، هر اسمی روی این کار میخواهید بگذارید، من "تن فروشی" میخوانمش . (اصلا هم ذهنیت بدی به این کار ندارم. دو صورت است یا دوست دارد یا نیاز که در هر دو صورت به هیچکس ارتباطی ندارد. هروقت بدن من را معامله کرد یک فکری برای مقابله خواهم کرد. شدیداً هم از دولتی شدنش استقبال میکنم، چون امن تر است و هم حق و حقوق کارگران جنسی پایمال نمیشود. جرم، جنایت علیه این کارگران جنسی و تولد فرزندان بی پدر قطعا کاهش میابد!)
اما چیزی که این جامعه رو جذاب کرده ست و نه زیبا، این تضادهای وحشتناکش است.گفتار و کردار بقدری فاصله دارند آدم گاهی به حافظه ی خودش شک میکند، دوباره دست میکشد چشم ها و گوش هایش سرجایشان باشند، چون گویا دفعه قبل نبوده اند، و اگر نه اینهمه تفاوت در گفتار و کردار عادی نیست. باری... نمونه های دیگر این تضاد را قبلا هم دیده بودم، اما در بحث نمیگنجد، باعث انحراف نیز خواهد شد.
اما همین بس که خیلی از همین مردم کارگران جنسی را لعن میکنند، اگر مجالی یابند سنگ میزنند دستکم فحش آبدار مغز استخوان سوز را به جد و آباد آن زن خواهند کشید. کارگر جنسی بودن را میپذیرند به شرط آنکه کلاهی پیدا شود تا خودشان سر خودشان بگذارند بلکه آرام بگیرند.گویا ماشین جز دارایی حساب نمیشود و یا آنچه در فرهنگ لغات به آن فاحشه میگویند؛کسی که برای خدمت جنسی طلب دستمزد کند، باید در واقعیت حتما شاخ داشته باشد . از کارگر جنسی بودن بدشان می آید اما خیلی از مادرها دخترانشان را ناخواسته و از روی دلسوزی برای کارگر جنسی شدن تربیت میکنند، نمونه اش رسم و رسومات قبل از ازدواج که چیزی بیشتر شبیه معامله املاک بین دو املاکی قهار و هفت خط است..
اما هیچ لغتی بهتر از "سرگیجه" نمیتواند وصف کننده حال و روز فرهنگ ما باشد. فرهنگی که مثل چهلتکه از هر فرهنگی گوشه ای در خود دارد. اما غیر منسجم. بی هدف. درصد بالایی از این سرگیجه رو بگذارید بیندازیم گردن نسل قبل. از قدیمی فکر کردنش. از تو رویا سیر کردنش. وقتی هنوز فکر میکند دختر بیست و دو ساله اش بدن یک پسر را ندیده چه برسد لمس کرده باشد. وقتی هنوز فکر میکند اگر پسر حرفی از روابط خارج از عرفش نزند یعنی حتما پسر خوبیست و سرش به کار خودش گرم است.(بعضاً برای نشکستن حرمتها). نسل ما گناهش میشود معترض نبودن و تن دادن به سرکوب های خانواده. به قایم باشک بازی ها به مخفی کردن آنچه که حق طبیعی ماست. به انتظار نشستن و کاری نکردن برای شکسته شدن تابو ها توسط هرکسی جز خودشان.(خودشان به این شرایط مجبورند، مگر نمیبینی؟ انگار آنهایی که تغییری در زندگی دادند از همه چیز راضی بوده اند و به آن شرایط الزام یا اجباری نداشته اند.)


Tuesday

او

دیدی همونجایی رو که دوباره میری بدون "او" چقدر سخت و دلهره آوره؟
شده ته دلت بلرزه وقتی اونجاهایی رو که با "او" رفتی حالا باید تنها بری؟
اما دیدی وقتی میری و برمیگردی یه گردگیری میشه مغزت؟ دیدی چه راحت میتونی کنار بیایی؟ انگار تا دیروز تو ذهنت بود اونجا "با" اون اما امروز میدونی اونجا "بی" اون هم هست، هنوزم خوش میگذره،هنوزم زیباست!
اونم همینه. اونم احتمالا یه شب قصد رفتن به جایی که با هم خاطره داشتید رو کرده،اتفاقا شب رو هم با گریه صبح کرده و اما بعداً حس بهتری داشته.
حس خوبیه. مثل بیماری که بعد مدتها درد نقاهتش، امروز فارغ شده.
آدمها همینن. همه یک روزی میرن. نه زمینی شدن نه هوایی. فقط مسیر طولانیه. بعضی وقتها یکی یا جفتشون، مسیرشون از اول تا آخر یکی نیست.

Wednesday

مینویسم یادگار بماند

امروز به تاریخ هرچی، مصادف با رفتنت است. امروز رو به خاطر میسپارم نه بخاطر تو، بخاطر آنکه بدانم هیچکس هیچگاه در هیچکجا برای همیشه نمیماند.
معشوقه سابقم. امروز روزی بود که دیگر هیچ خاطره ای معنا ندارد. نه منی مانده ام و نه تو. هر دویمان از جایی که هم را دیدیم کیلومترها فاصله داریم. خاطراتمان امروز چیزی نیستند جز یکسری اتفاقات تکراری. از آنجایی که عاشقت شدم، نه شنیدم،گریه کردم، بوسیدمت، لخت در آغوش گرفتمت و باز گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم آنقدر که فراموشت کردم. همه و همه رفته اند. نه آن خیابان، نه ماشین من که سقفش اذیتت میکرد، نه آن واحد نقلی، نه آن پارکینگ تاریک کلیسا و نه شمردن ستاره ها. هیچکدام نمانده اند.
راهمان جدا شده بود، خیلی وقت پیش. پنج اکتبر  ساعت پنج. اما هنوز گوشه چشمی به خاطرات شیرینی داشتم که برایشان دو سال تمام صبر کردم و آخرش زهر شد.
خداحافظ "آرام جان گذشته ی من". امیدوارم زندگی جدیدت آنطور باشد که میخواهی نه آنطور که تمام مدت دیگران برایت رقم میزدند.