Wednesday

چند؟!

-کارهای خودتن؟
+خریداری؟
-فکر نمیکردم هنر فروشی باشه.
+منم فکر نمیکردم هنرمند غذا بخواد. فکر میکردم هنر سیرم میکنه.
_نکرد؟
+چرا کرد، ولی سیر نه!
-موهات قشنگه
+[پوزخند]، ببخشید داداش، فروشندم، اما فقط این تابلوها رو.
-پولی ندارم. فقط اومدم ببینم. چشمات خیلی خوشگلن.
+اومدی من رو ببینی یا تابلوها؟
-جلوی در پلاکارد زده بود گالری هنری.
+خب...منظور؟
-راست گفته بود. تو واقعا زیبا ترین اثری هستی که دیدم.
+خلی؟ یا گذاشتیمون سر کار؟
-میتونم باز هم بیام ببینمت.
+برو بابا دیوونه...



Sunday

"به اندازه ی تمامی بوسه های نرسیده دوستت دارم..."


این جمله شاید به ظاهر و باطن چرت باشه، ولی خب هست. یعنی چرت یا شاهکار بودنش هیچ تاثیری در بود یا نبودش نداره.
راستش این جمله زاییده مغز درهم و برهم و شلخته منه. نمیدونم چی شد تو کسری از ثانیه همچین جمله ی به ظاهر عمیقی به ذهنم رسید. احتمالا از کرامات و الطاف "ای دی دی" ست. ( ای دی دی http://goo.gl/8yXDXM)
بیشتر که نگاه میکنم اونچنان بی معنی نیست. یعنی واقعیتش همچین جمله ی پـۥریه بزنم بتخته. ثمره فکر هم که نیست باهاش پز بدم بگم لامپ مغزم روشن شده، فقط میتونم از چیدمان اتفاقی کلمات تو ذهنم خوشحال باشم.

فکر کن...تعداد بوسه هایی که به هدف رسید چقدر کمتر از تعداد بوسه هایی بود که از دل برآمد،اما عاقبت بر دل خودش نشسته و با یه "آه" جان سوز و جهان سوز.
دیشب یاد قدیم میکردم؛ بچه تر بودم، وقتی عاشق یه دختر میشدم، یادمه شبها منتظر میشدم صدای خروپف اهالی خونه بلند بشه، شب جا بیفته، بعد سرم رو میکردم زیر پتو و تا خود صبح گریه میکردم. تو ذهنم کلی با معشوق خیالیم حرف میزدم. درد و دل میکردم. کلی براش بوس میفرستادم. نیمچه اعتقادی هم باقی مونده بود شاید به بالایی، پایینی متوسل میشدم که فقط طرفم رو از عشق آتشین جانسوز من آگاه کن. یعنی تمام فکر و ذهنم این بود که اون دختر بفهمه یکی یه گوشه دنیا داره براش گریه میکنه و بوس میفرسته.
داشتم فکر میکردم یعنی تو دنیا دختری بوده که به عشق من گریه کرده باشه(فرض میگیریم بوده)؟ و برای اینکه پا رو غرورش نیاد دیروقت رو هم برای این کار انتخاب کرده باشه؟ چقدر برام بوسه خیالی فرستاده؟ چقدر نامه بدون مقصد نوشته؟
اگر واقعا اتفاقی افتاده بود من میفهمیدم. یا شاید هم هیچوقت هیچکدوم از اون دخترهایی که دوست داشتم نفهمیدن...درست مثل من که نفهمیدم. خلاصه از بد روزگار حرفهایی هستند که گفته نمیشن، کارهایی هستند که به سرانجام نمیرسند یا بوسه هایی که مثل برگ باد سرد پاییزی میخشکوندشون.



Tuesday

پِدَر هرکی مُرد...

تا حدودی فوبیاست. یک نوع ترس نیش دار که رخنه میکنه تو ناخودآگاه و هربار که فرصتی پیدا میکنه نیش میزنه. ترس وقتی بخواد گاه و بیگاه بهت نیش بزنه دیگه اسمش ترس نیست درده. جای ترشح هورمون های هیجان،هورمون های سرکوب درد ترشح میشه. کرخت میشی،ول میشی،فکر میکنی،فکر میکنی، بدتر کلافه میشی. دستت برسه شاید یه مشتی هم تو دیوار زدی.
با علم به اینکه این سیکل و چرخه تکرار میشه و نباید انقدر درگیرش بشی، باز هم بهش فکر میکنی.
این "سیکل" از روزی که از ایران خارج شدم شروع کرد به کار کردن و تا امروز که همچنان بیرونم، خِفتم رو مثل یه شَرخَر مصمّم گرفته تو دستاش و تا طلب دقّ دادنش صاف نشه ول کن نیست.
پدر هرکی مرد یا بمیره من تا چند روز به صورت مخفی و قاچاقی زندگی میکنم. سرقفلیه غُصِه خوردن در روز اول طبعاً مختصّ صاحب عزاست. اما فقط چند ساعت از روز اول بگذره جای صاحب عزا و تسلی دهنده عوض میشه. سوالهای احساسی و تکراری که n بار با منطقی ترین شکل ممکن برای خودم توضیح دادم اما باز فراموش میکنم با مرگ کسی بهم حمله میکنه. (انگاری هیچوقت اون دسته از سوالها رو از خودم نپرسیدم، یعنی هربار همون تازگی رو داره.)
از خودم میپرسم: واقعا ترک خانواده کار درستی بود؟ بعد از حق خودم میگذرم میگم: اصلا تو بگو درست، واقعا لازم بود؟
این سوالها تا محدود شدن حق زندگی من ادامه پیدا میکنه تا به نقطه ی پشیمونی میرسه. بعد از اون همه سوال های مسخره به خودم تلقین میکنم که فردا روزی اگر پدر یا مادرم خوابیدند و دیگه بلند نشدند قطعا تقصیره منه که از اول هوس ادامه تحصیل و مهاجرت و دوری و ... زندگی  کردن،کردم. اصلا حالا که اینطوره فردا تمام وسایلم رو جمع میکنم با همون دوتا چمدونی که اومدم بر میگردم به جمع خانواده و تا آخر عمر ور دل هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. بعضی وقتها تو همین اثنا به خودم میگم: آره، تو برگردی باز اتفاقی واسه مامان اینا بیفته باز یه کاری از دستت ساخته ست. که البته دقیقا نمیدونم این حس "خود بتمن پنداری" ها از کجا پیداش شده اما دقیقا به همین اندازه احساسی و بی مَنطِقه.
از اونجایی که بهار همیشه موندگار نیست و تابستونی پشتشه. روز سوم چهارم به این نتیجه میرسم که ای آقا تو و پدر مادرت همگی آدمهای جدایی هستید، مستقلید، حق دارید زندگی کنید، پیسی و سلامت بودن که نشد زندگی، به هرحال این هم جزوی از این زندگیه و... دیگه به آخراش که میرسم و از قانع کردن خودم خسته میشم رو میارم به یادآوری خاطرات بد که: عه عه ببین! دو ماه پیش از اینکه آبت با خانواده توی جوب نمیرفت ناله کردی یا اینکه ببین ببین! تو و خانواده ت دیگه حرفی برای گفتن ندارید. باید ریسک کنی، باید بپری و از این دسته چرندیات.
این سیکل  که من اسمش رو اخیراً سیکل "پدر هرکی مُرد..." گذاشتم چیز جدیدی نیست یا لااقل با هر کسی که زندگی شبیه به من داشت به اشتراک داشتم. خب به هرحال اشتراک غم با غریبه ها تا حدی از استرس و فشار اون مسئله میکاهه، چون دیگه خودت رو تنها نمیبینی، اما قسمت مزخرف قضیه اینه که هیچکس نمیدونه باید چیکار کرد، که البته بیش از مزخرف بودن ترسناکه.