Tuesday

بزن بریم یه وری

بزن بریم یه وری

من که نبودم یادم نمیاد ولی شما که مال خیلی سال پیشید باید بهتر بدونید. دریک برهه‌ی زمانی ملت شریف آریایی هوس کرد بره "خارج"! حالا فرق نداشت کجا، یه خراب شده ای غیر از ایران. مد بود، یعنی مد شده بود که در یک زمان معین همه ی ایرانی ها یه شکر تناول کنند(البته فلسفه ی مد کلا همینه).
مثلا یه زمانی هر خونه ای پا میذاشتی با یه دسته خر "دو در دو در دو" مواجه میشدی که حجمش از خونه ی یارو بزرگتر بود اما خب چون آکواریوم مد بود و همسایه بغلی داشتن "ما" هم باید می‌داشتیم. 
یا برای مثال پیانو که تو خونه ی افرادی پیدا میکردی که فرق آوای صدای معده با "ساک سیفون" رو نمیفهمیدن. مثال زیاده ماتحت وارو دادن هم کم نبوده. بخوام بشمرم باید تا فردا از گوسپند صفتی ایرانی ها تعریف کنم(منظورم به شما نیست، شما که گلید،خودم و خانواده ی بی شخصیتم رو منظور و مقصودم هست). بیلیارد،کلاس فرانسه ،تافل و در آخر مهاجرت رو هم بذارید تنگ همون لیست که خیلی باهاشون کار داریم، خصوصا با آخریه!
بعله مهاجرت. چه کلمه ی زیبایی، چه قدر شیک و با کلاس.ملت از قدیم الایام دل در گرو غرب و همبرگر و کافی و مافین و تافی بودن. اما در یک برهه این علاقه تبدیل به جنون شد. یعنی از یه سالی به بعد هرکسی رو من دیدم چمدون زیر بغل داشت مهاجرت میکرد. خیلی ها هم با بقچه این کار رو میکردن که دمشون گرم به ما چه.
اما اینکه چقدر این مهاجرت با مغز انجام شده نه با دل و سایر اعضای پایین دل سوالی بس مسخره است. خب اینکه سوال نداره کدوم کار ایرانی جماعت با عقله که این دومیش باشه. در تاریخ هم اگر بگردی کم سند در راستای تایید حرف های من پیدا نمیکنی. (البته شاید در خلاف حرف های من هم پیدا کنی که چه بهتر باز به همین بهونه شاید دو دیقه کتاب به دست گرفتی)
تکرار میکنم، شما ها، تمامی کسانی که این متن رو میخونید و اونهایی که قراره بخونن، گل اید و گل اند. منظور خودم و خانواده ی چپول منن نه شما.
کجا بودیم؟ بعله. خانواده ی ایرانی که در حال عقب افتادن از سایر رقبا در امر مهاجرت بود به سرعت یه چمدون ورداشت اومد اینور به عشق کلاب و مشروب و دختربازی و پارتی سنگین!(خیلی حرفه تو این سنگین).البته نامردیه بگیم همه اینطوری بودن نه همه نبودن یه عده ی خیلی قلیل! یه عده ی دیگه هم سر از دانشگاه و درس و اینا در آوردن.
اما چیزی که واضحه و بد جور ریدیم اون طرز تفکرمون نسبت به غربه. برای مثال عرض میکنم چند سال پیش سفری داشتم به ایران و ملاقاتی داشتم با تنی چند از رفقای قدیم کساخله(جمع کسخل) امروزی. بحث خارج شد دیدم رفیقم با جبهه ای پر از بی مغزی و توشه ای از بی شعوری در دفاع از "اونور آب" قد راست کرده. هرچی هم بهش میگفتم آخه الاغ من اونور دارم زندگی میکنم، اصرار داشت بگه نه تو گه نخور فقط عموش که چهل سال پیش رفته آمریکا گه بخوره.
هر از چند گاهی هم برای اثبات غلط بودنم برمیگشت میگفت اگه خیلی بده چرا برنمیگردی. کلا تفهیم این مدل حرفا به این مدل انسان ها کار سختیه انگار به یه گاو بخوای فرق لیزوزوم و لیزوزیم رو درس بدی. گرچند تا حدودی با یه مثال تخمی تونستم قانعش کنم که  ببنده دهنش رو ولی میدونستم تو دلش همه ش داشت فکر میکرد که من چه آدم دروغگوییم. ببینید مهاجرت درس مثل اون "اره" ی تیزیه که در ماتحت انسان فرو رفته. ورودش دلپذیر نبوده اما بازگشتش اصلا لذت بخش نیست.
تو این که ما خارج رو چطور میبینیم بستگی به آدمش داره، یکی میاد خوشش میاد یکی میاد خوشش نمیاد، یکی هم درست نمیدونه خوشش میاد یا نه، شل کرده حالا منتظره یه اتفاقی بیفته.
اگر تعبیر حرف "land of opportunity" یا همون سرزمین فرصت ها، برای خودتون "مک دونالد" و شلوار جین و کیتی پری و جاستین بیبره، باید بگم درست زدید وسط هدف، اینجا همون جایی که شما بهش تعلق دارید. اگر بزن و بکوب و اون پارتی سنگینه است، که فکر میکنم بهترش رو دارید تو ایران تجربه میکنید.یه زمانی پسرا پایه بودن دخترا نه، الان گویا دخترها پایه ترن. مشروب و علف و عرق و کلاب رو که در ویلاهای لواسون و شمال معنای تازه ای بهش بخشیدید. 
خسته شدم خیلی نوشتم، واقعا نیاز نبود اینقدر، هر غلطی دلتون میخواد بکنید بکنید، به من چه؟

کمتر به حرف آدمهای خل و چل خارج نرفته گوش بدید. تو این یه مورد هرچقدر هم ته کتابخونه رو درآورده باشید تا تجربه عملی نداشته باشید حرفاتون مفت گرونه.
به خارج نشین ها هم اعتماد نکنید. بنده های خدا کسخل شدن از دست شما، بگن اینجا خوبه دهنشون رو با مسیج های فیسبوکی "خوب داری حال میکنی با دخی مخی های اونجا ها" صاف میکنید. بگن بده جمله ی چرند و کرسی شعر "وا...خب اگه واقعا بده برگرد" میرید رو مخشون. واسه همین ما کلا گه گیجه گرفتیم چی به شما بگیم.

Monday

[بدون تیتر]

وقتی سرت شلوغه فکرهایی جالبی به مغزت میرسه. من زیاد فکر میکنم. یعنی همیشه. حتی زمان هایی که نباید فکر کنم هم فکر میکنم.خود لفظ فکر کردن جالبه. دهن پر کن هم هست و در مواقعی ناجی.
مثلاً اگه یکی داره دو ساعت اراجیف میبافه که زندگیش چطوره و چقدر موفق پیش میره یا از روابط جنسیش با تمامی جزئیات تعریف میکنه،فقط یک راه فرار هست. دقیقاً.فکر!مادامی که داره حرف میزنه خیلی شیک به چشماش خیره میشم و با تکون دادن سر و گفتن یک "اووهوووم" طولانی تأئیدش میکنم.بعضی وقتها هم ضایع میشه،وقتی جواب سوال هاش رو با "اووووهوووم" میدم. دروغ نگم اکثراً به این فکر میکنم که چطوری میتونم آدم حرّاف جلوی خودم رو خفه کنم. یا یکسری متد های جنسی و خشونتی رو قاطی میکنم و خودم رو با اون طرف تو یک مخفیگاه تنها میبینم.آره،مخفیگاه. یکجایی که هیچ صدایی بیرون نره.مردم دلشون نمیخواد صدای یه نره خر در حال عربده کشی ناشی از آزار جنسی رو ساعت سه نصف شب بشنون.ما در برابر آسایش دیگران مسئولیم! اما همیشه حواسم هست که یک،بلند بلند فکر نکنم و دو تصوراتم رو در حد تصور نگه دارم. چون برای عملی کردنش نه حوصله دارم نه پارتی کلفتی که جرم تجاوز و قتل به وحشیانه ترین شکل رو از سر خودم باز کنم و تبرئه شم.
نمیدونم چقدر دقت کردید،اما آدمهای حراف واقعا خطرناکند.چون هیچ راه فراری از دستشون نیست. حتی وقتی بهشون فحش بدی و تو صورتشون داد بزنی "خفه شو"! در عین ناباوری بعد از سه ثانیه،درست سه ثانیه سکوت شروع میکنن مثل رادیو به حرف زدن.اما اینبار خیلی جدی و عصبانی. نه تنها "اووهووم" گفتن فایده ای نداره،چون سخته وقتی کسی داره بهت بد و بیراه میگه تأئیدش کنی،بلکه تو عصبانیت به دلیل تأکید و تشدید گذاری روی حرفاش باید با تف ها و خلط های سبز مغز پسته ایش هم که دائم میخوره به سر و صورتت یا غالباً تو چشم و روی لبت کنار بیایی.
دقیق که نگاه میکنی میبینی تو جزیره ی زامبی ها قرار گرفتی. موجودات عجیب غریبی که مثل جاروبرقی میخورن و مثل رادیو حرف میزنن،مثل گاو هم میرینن. برای گزینه ی آخر واقعا مدرک دارم.گسترش عجیب شرکت های لوله بازکنی که با برچسب های تبلیغاتی روی درب خونه ها، تمام فانتزی های جنسی توی مغز من رو به روی نمای شهر جامه عمل پوشوندن.(من نمیدونم چسبشون از چه ماده اییه،ولی اگه بخوام در دهن کسی رو ببندم تمام تلاشم رو میکنم از این نوع چسب استفاده کنم)
میخورن خیلی میخورن.هرجا بری رستوران هست. همه جای دنیا بهترین بیزینس رستوران یا مشتقات رستورانه.وقتی میگم همه چیز یعنی واقعا همه چیز.حتی کون خر سرخ شده ویژه که با سس خردل و مایونز تزئین شده.
من یکسال تو یه رستوران ایرانی کار کردم،دیدم. آدمهایی که میان دو سه ساعت فقط میخورن. آش رشته کوکو،پارچ آبجو، شله زرد،هویج بستنی، ، پیتزا با نوشابه و آب پرتقال!
ترکیبات عجیب غریبی که فکرش من رو مدتها "اسهال" میکنه چه برسه به خوردنش. ولی این موجودات غریب واقعا بی رحمن. هم به خودشون هم به محیط زیستشون. چرا؟ چون هر آدمی اون هجم از غذا رو تناول کنه بعد از قضای حاجتش باید یه کمپین برای حذف فضولاتش تشکیل بشه. یا برای پروژه ی پاک کردنش یه مناقصه ی بزرگ برگزار کنن. البته این چیزی نیست که بابتش نگران باشم. کافیه اعلام کنیم توی اون اثر هنری معده، مقدار انبوهی نفت و گاز هست. اونوقت خودتون میبینید چطوری شرکت های نفتی آمریکایی و سپاه سر جمع کردن گه نفتی سرو دست میشکنن.(احتمال اینکه یه طرف قضیه رشوه ی سنگینی برای بدست گرفتن این پروژه بده کم نیست!)
مشکل سر چگونگی دفع اون همه ضایعه ی اتمیه!نگرانی من از مستراح رفتن این افراد هستش.آدمهای چاقی که نشستنشون روی توالت خودش یه معماست.البته در کنار این معما،معما های بزرگتری هم شکل میگیرن. مثلا تجسمشون در حال سکس!
یا تمام مقدسات(ع،ص،س،ره،رضی) و امازاده ها! حتی تجسمش هم سخت و آزار دهنده ست.تصور دخول مردی که از دهه ی شصت به اینور به دلیل شیکم بازاری تا به حال آلت افتخارآمیزش رو ندیده با زنی که آخرین بار وقت وزن کشی،باسکول طویله منفجر شده(باسکول نه زنه) واقعا دردناکه. من که فکرش رو نمیکنم شما هم بهش فکر نکنید.
اون حجم از معده، اون سایز از ماتحت. نمیدونم اگر بشه اسمش رو ماتحت گذاشت چون واقعا انتهایی نداره،مگر حدس تقریبی مخرج و باقی تشکیلات.
ریدن این افراد قطعا باید تحت کنترل گروه های "سوات و کماندو" باشه. مطمئنم اگر بمب خنثی کن ماهری بینشون نباشه خطر انفجار واقعا زیاده. تصور کنید لباس های نو و یکدست لاجوردی گروه عملیات چطوری به رنگ سال دراومده، یکدست قهوه ای سوخته! درست به رنگ دیوار اون توالت که حالا بعد از این انفجار باید حتماً رنگکاری بشه.
اینارو گفتم که بگم زندگی هنوز زیبایی های خودش رو داره. و برعکس اونچه که فکر میکنید من مردم رو واقعا دوست دارم. فقط یکم تحملشون برام سخته.در حد سه دقیقه کافیه اما...خدایا دقیقه ی چهارم رو برای هیچکس نیار!
آمین



Friday

موریانه های روح خوار


سر هم شدن این القاب در ذهن آنچنان سخت نیست. هرچند آوا و آهنگش چنگی به دل نمیزند اما منظور را به مقصد میرساند.
صحبت بر سر جماعتی ست با رنگها و نژادهای مختلف اما عملکرد یکسان. فارغ از عملکردشان این افراد دو چیز دیگر هم به اشتراک دارند، مغز های کوچک دهان های بزرگ. فکر نمیکنند، چون خوراکشان "فکر" است. لقب موریانه به زیبایی معنی شان میکند.
در اصل این جماعت،موجودات شیطانی، هیچ فرقی در ظاهر با دیگران ندارند.تفاوتشان در باطن است.
تفاوت نمیشناسند.اگر چیزی باب میلشان باشد خوب قلمدادش میکنند،نباشد آماده میشوند تا با دندانهایشان آن را بجوند و نابود کنند.
برای هر چیزی حد میگذارند، حدودی که غالباً نمیدانند از کجا به ارث برده اند و فلسفه وجودیتشان چیست،فقط میدانند این حد باید باشد.چرا؟ شاید چون "فکر کردن" برایشان به درستی تعریف نشده است.
بر روی حدودشان،علایقشان و سلایقشان تعصب دارند.
همیشه منتقدند،به چیزهایی که اصولاً ربطی هم به آنها ندارد.
تفاوت در رفتار،گفتار،پوشش و یا حتی خوراک برایشان بی معنی ست.
به شدت با "نسبی بودن" بیگانه اند. جواب هایشان حول دو محور گردش میکند،یا آری یا خیر.
در تمامی بحث ها به قصد پیروزی و کرسی نشاندن حرفشان شرکت میکنند.نه باز شدن مغز یا حتی یادگیری. گیرنده ها را خاموش کرده و فقط دستگاه فرستنده را روشن میکنند.
ترسناک اند،خیلی ترسناک.ترسناک تر اینکه گه گاه قدرتمند میشوند. حکومت به دستشان میفتد یا راه و رسمشان، خط و مش جامعه میشود.
باور کنید کارشان از خلق هلوکاست خیلی بدتر است. غالب شدنشان به جامعه میتواند به مرگ افکار منجر میشود،به مرگ نوآوری.
اگر جلویشان نایستیم این غده ی سرطانی رشد کرده و نسل بعدی را هم زمین گیر میکند.



Thursday

ابراهیم تنهاست...!

دغدغه ی خودم را داشتم، هنوز هم دارم.کسی هست که نداشته باشد؟ همه اول پی خودمانیم بعد پی دیگران.
اینبار ولی آنطور نیست...
شرایط مناسبی فعلاً ندارم.گرچند نداشتم تا دو سه ماه، خوب شد همه چیز، تا همین روزها که بهم ریخت.اما چیزی که هست، این روزها خودم خودم رو آزار نمیدهم.نبودنم و نا توان بودنم آزارم میدهد. دغدغه، دغدغده ی من نیست. مسئله این است که "ابراهیم تنهاست..."
ابراهیم رویای من است، ابراهیم فرشته و مبعوث خداییست که خدا بودنش را قبول ندارم،با این حال دست به دامانش شدم.
ابراهیم غم وطن دارد، ابراهیم دلش برای پدر و مادری تنگ شده که هر روز از پشت دوربین های سرد و بی روح غزلی میخوانند که شبیه به غزل وصال نیست. ساز رفتن کوک میکنند. این،ابراهیم را میشکند،نه بت ها را...
ابراهیم آرام است. درست مثل یک طفل معصوم. بغض میکند، تو خودش میرود، گریه میکند.بی آنکه کسی صدای گریه هایش را بشنود.کسی نیست شانه های لرزانش رو مرهمی باشد.  من اگر پیشش بودم هم نمیتوانستم.
مرهم بودن معرفت میخواهد، که این روزها گم کردیمش.
اگر ابراهیم بپرسد چرا من؟ جوابی برایش ندارم. بپرسد چرا پدر من؟ نمیدانم چه بگویم. بگوید چرا مادرم؟ لال میشوم. بگوید حال چرا سرطان؟ امید زمزمه میکنم. میدانم که مثل پتک بر سرش فرود می آید، اما امید میدهم.امیدوارم،امید میدهم.
به قدر تمام شب های بی کسی ابراهیم، گریه کردم. سوال هایش را از خودم پرسیدم،چون جوابی نداشتم،گریه کردم.
ابراهیمم، مثل ارغوان، تنهاست. ابراهیمم دارد میگرید....

Sunday

بعضی چیزها

تو تاریکی نشسته بودیم فقط یک شمع روشن بود.نمیدونم چی شد بحث به اینجا رسید که "بعضی چیزها" گفتنی نیستند. ما دیدیم یاد گرفتیم، کسی یادمون نداد.
کسی به ما نگفت وقتی هجده سالت شد باید "پینک فلوید" و "ایگلز" و "متالیکا" گوش بدی تا هجده سالگی رو بگذرونی. کسی به ما نگفت جاده ی شمال با "سیاوش قمیشی" جون میگیره،اگر میخوای عاشقی کنی باید داریوش و ابی گوش بدی.
نسل قبل نگفت، ما هم به نسل بعد نخواهیم گفت. خودشون میفهمند،درست مثل ما که فهمیدیم.
هر سنی، هر جایی یکسری نیاز به وجود اومد، ما ناخودآگاه از رو دست هم نگاه کردیم که چطوری این نیاز ها رو بر طرف کنیم،تا حدودی هم برطرف شد.
نمیخوام وارد این بحث بشم که برطرف کردیم یا برطرف شد . خیلی فرق بین این "کردیم" و "شد" هست که الان درگیرش نمیشم.