Friday

فوتبال

یه تیم مدرسه داشتیم، تیم بس غریبی بود، بهترین بازیکن تیم من بودم و یکی دیگه از دوستام که واقعا درسطح منطقه نبودیم.به هر زحمتی شده بود، مدرسه رو راضی کردیم بریم مسابقات شرکت کنیم،مسابقات هم "سرداران شهید" برگزار میشد، نزدیک شهرک محلاتی.
با بدبختی تمام بازی اول رو هشت نفری چپیدیم تو زمین خودمون و با تاکتیک علی اصغری هرتوپی که میومد نزدیک پامون با ذکر مولای متقیان میکشیدیم زیرش که فقط خطر رو دور کنیم، انصافا هم عالی کار کردیم، طوری که مربی تیممون "حسین قدسی" تعجب کرده بود چون قاعدتا انتظاری از ما نداشت.
تیم حریف هم یه تیم فوق العاده منسجم که سال قبل قهرمان مسابقات شده بود. عصبی شده بودن هیچ راهی هم به دروازمون نداشتن، تا نیمه ی دوم.
چشمتون روز بد نبینه، نیمه ی دوم هشت تا گل ردیف کردیم که یکی از گل ها رو دروازه بان تیم حریف بهمون زد. مدیر و ناظم و کل اولیای مدرسه تصمیم گرفتند بازی بعدی رو شرکت نکنیم لاقل با نتیجه ی آبرومندانه تری ببازیم.

Monday

دل داده

گیتی خانم سن و سالی ازش گذشته بود، یه قفسه پر از قرص گوشه ای از دردهاش رو نشون میداد. به زحمت بلند میشد،کمر درد امونش رو بریده بود، مادرش رو کول میکرد میبرد تا حموم، دست و پاهاش رو میشست، تنش رو لیف میکشید ،بعد با حوصله خشکش میکرد، موهاش رو سشوار میکشید، درست مثل یک مادر.
اونقدری هم نداشت که بتونه پرستار بگیره، از برادر خواهرها هم قرض نمیکرد، اصرار داشت خودش به مادر برسه.
مسئولیت خودش و شوهرش کم بود، حالا مادر و دامادی که اون هم سالخورده شده بود رو گردنش بود.دخترش فروغ، بیشتر سال سعی میکرد پیش یه دونه پسرش تو خارج از کشور باشه، به اون برسه. محمود شوهر فروغ هم به اتفاق مادرخانوم و پدر خانومش زندگی میکرد.
گیتی خانم صبح به صبح پا میشد مثل یک پرستار دلسوز اول به مادرش میرسید، صبحانه و قرص هاش رو آماده میکرد و بعد نوبت همسر و دامادش میشد. خرید و پرداخت قبوض هم از وظایف!!! گیتی خانوم بود.آخر شب دیر تر از همه میخوابید، وقتی مطمئن میشد، ظرفی تو سینک نمونده یا کسی از گشنگی بیدار نیس.
تنها چیزی که وظیفه اش نبود، زندگی کردن بود...

Friday

گردگیری با خنده...

چه مرد بزرگواری، کریم آقا رو میگم. حرفاشو آویزه ی گوشم کردم. خدا بیامرزتش، غروب که میشد، میشستم وضو گرفتنشو تو حیاط مسجد میدیدم. نمازش تماشایی بود، گرم بود، حس خوبی داشت.
وقت نماز با نوه هاش میرفتیم دورش بپر بپر میکردیم، نوه هاش وقت سجده رو سرش سوار میشدن، من اما خجالت میکشیدم.
کتاب فروشی داشت، هیچوقت ندیدم موعظه کنه،یا جایی که بهش مربوط نیست اظهار نظر کنه، ریش سفید مسجد بود اما حاکم شرع نبود.شایدم برای همین همیشه محترم موند.
تابستونا براش کار میکردم، پدربزرگم با کریم آقا نشست و برخاست داشت، از قدیم همو میشناختن دیگه مشتری و فروشنده نبودن، رفاقت میکردن.
کریم آقا هیچوقت کتاب غمگین نمیخوند، روضه نمیرفت، همیشه میخندید. میگفت شادی سخته نگه داشتنش، مثل عطر بوش میپره، غم با اینکه بده، ذاتش چرکه موندگاره، میاد میشینه تو دل آدم. خونه اش ویران باد. میگفت آدما دوست دارن یه گوشه بشینن غصه بخورن، دلشون با گریه است تا خنده، اما بعد یه مدت عین افیون معتاد غم میشن، کارو بار و زندگیشون رو میذارن غصه میخورن، غصه ی چیزایی که ندارن، داشته هاشون فراموششون میشه. مصطفی اینارو بهش گفته بود،پسرش درسخون بود، روانپزشکی خونده بود، خوده کریم آقا هم کم کتاب نمیخوند.
خدا بیامرزتش...

خاطره

میگفت به خاطرات فکر نمیکنم، اذیتم میکنه. گفتم من هرشب چشمامو میبندم پرت میشم تو گذشته. گفت تو منو یاد قدیم میندازی، گفتم خوبه که، گفت نه، اذیت میشم.
گفتم ولی من گذشته ام بهتر از الانمه، گفت خب مال همه همینطوره...
آدما از کمال شروع میکنند تا به کمال برسند، ولی خب نمیشه،نشدنیه.