Wednesday

رفته دیگه...

ببین راستی، هوا گرگ و میشه، منم اینجا تو سرما نشستم، حالا که بردنت یه جایی که تاریکه، آدماش با خنده بد اند، جواب ندارن فقط سوال میکنن، همونجایی که سرنگ هست، طناب هست، ولی خودکار نیست، اونجایی که هر نوشته ای میذارن جلوت امضا کنی تا قسم بخوری به تخم گذاشتن خروس و شب بودن ظهر عاشورا...
دستم بهت نمیرسه، اما قلبم چرا، دلم تنگه برات.
راستی مبارکه اگه سیبیل نداری، برای ما همیشه مردی.

Sunday

رادیو با سس فرانسوی۱

-خاک بر سرمون، آدمای نرمال کار و زندگی دارن، مهمونی میرن،بیرون میرن،هرازگاهی هم تو فیسبوک قربون صدقه فامیلاشون میرن. ما خیلی بدبختیم.
+ یعنی خوب نمیشیم؟خیلی بدیم؟
-باید وایسیم یه اتفاق تکونمون بده.
+خب تو رفتی اون پشت قایم شدی، تکونم بدن فرقی نمیکنه، فقط چشات معلومه.
-میترسم.
+ترس پدر زندگیه...
-آره...

Wednesday

رحیم آقا

رحیم آقا مجرد بود با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود. مادر خدابیامرزش وصیت کرده بود برادرهاش برای رحیم زن بگیرن. به اصرار برادر ها رحیم بعد از سی و اندی سال برای مدتی برگشت به ایران. یکی از اقوام دور تو دهشون برای رحیم دختر نشون کرده بود. خود رحیم هم اصرار داشت دختری که میگیره از قوم و خویشها باشه و شدیدا تاکید داشت شهری نباشه. فلسفه اش این بود که دختر دهاتی آفتاب مهتاب ندیده است، چشم و گوش بسته است، راحت تر میشه ازش سواری گرفت. این کلمات خود رحیم بود.
دختر رو دید و پسندید، بعد چند ماه که از  عقدشون گذشت، رحیم سور و سات مهاجرت همسرش رو ردیف کرد. طبق رسوم ما هم به اتفاق خانواده رفتیم دیدنشون.پدرم میگفت رحیم از همسرش خیلی تعریف میکرده، و اینکه با تمام قوا در حال تاخت و تازه و خانومش خم هم به ابرو نمیاره. از اینکه مثل یه خدمتکار واقعی سرویس میده و مثل یک برده مطیعه.پدرم میگفت بهش گفتم رحیم اون دختر هم به هرحال شعور داره، غرور داره، شخصیتی برای خودش داره، به خرجش نمیرفت، اصلا انگار خدارو بنده نبود.
گذشت و مدتی بی خبر بودیم از رحیم، پدرم بعد از شش ماه نزدیک عید به رسم ادب زنگ زد به رحیم تا تبریک عید بگه تا خودش و خانومش رو هم برای شب سال دعوت کنه.
تماس پدرم زیاد طول نکشید، خیلی زود قطع کرد. خیلی ریلکس جلوی کاناپه لم داد و یه لبخندی از رضایت روی لبهاش نشست. ازش پرسیدم چیزی شده، پدر گفت آره، رحیم از همسرش جدا شده. هفته ی دیگه هم عازم ایرانه. گویا بعد از شش ماه زن رحیم تقاضای طلاق میکنه و تمامی مایملک رحیم رو ازش میگیره. نه من ناراحت شدم از شنیدن این خبر نه پدرم. فکر میکنم لازم بود این سیلی به بی رحمانه ترین شکل به گوش رحیم و رحیم ها نواخته بشه. وقتی ناجوانمردانه بازی کردی، توقع نداشته باش ناجوانمردانه شکست نخوری.

Friday

بابا

پدرم مرد جالبیه، کار و کردار هاش، حرف زدنش. یه جور طنز پنهان رو یدک میکشه. با این که هیچوقت سعی نکرده آدم بامزه ای باشه اما بعضا حرف هاش من رو به خنده انداخته. متوجه ام وقاحت هم مثل باقی چیزها حدود داره، اما انصافا عصبانیت های پدرم یک نمایش مفرح کمدیه. خودش هم این رو میدونه، چون بارها بعد از عصبانیت ها و واکنش هاش، خنده رو رو لبای اطرافیان دیده.
پیش دانشگاهی بودم، شب ساعت هشت از مدرسه میومدم خونه. اون روز استثنائا اومد دنبالم. تمام مدت پای تلفن بود و وحشتناک حرص میخورد. تو جریان کارش نبودم. فکر میکردم استرس طبیعیه کارشه.
بهم گفت جلوی خونه پیاده ام میکنه باید جایی بره، وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم،به مودبانه ترین شکل ممکن ازش پرسیدم، میتونم دو ساعت دیگه با پسر عموم برم استخر یا نه. اول یه نگاه به فرمون کرد، خیلی آروم برگشت سمتم، با آرامش بیشتری گفت: "ظرف غذا تو یخچاله، مادرت خونه ی مادربزرگته، آبی به سر و صورتت بزن، استراحتی کن، غذا رو؛هم گرم کن و بخور. فقط...استخر؟ استخرم نمیری، به خدا بری ازت نمیگذرم، راضی نیستم اگر بری، آخه تو چرا انقدر من رو اذیت میکنی..."
محکم در رو بست و رفت، من دقیقا نفهمیدم چرا، اما وقتی رفت یه دل سیر خندیدم. بعدا خودش گفت بی دلیل مخالفت کرده و تحت تاثیر فشار کار عصبی بوده.

Thursday

لذت پرواز

خیلی وقت پیش عاشق یه دختری شدم یه سال از خودم کوچیکتر. اون موقع ها تازه نوزده سالم بود و ترانه هجده سالش. دوستش داشتم، اونم دوستم داشت. هیچ چیزمون جور نبود با هم جز خودمون، که کافی نبود. نزدیک ترین عقاید خانواده هامون در حد فاصل عرش تا فرش بود. وقتی از سر داغی تصمیم گرفتم ترانه رو خواستگاری کنم، هیچ کدوم از اعضای خانواده همراهیم نکردن. یکه و تنها با گل و شیرینی رفتم خواستگاری. پدرش از ارتشی های قدیمی بود، قد بلند و هیکل چهارشونه با سیبیل های کت کلفت که به ابهتش اضافه میکرد.فضا ترسناک بود، دیدن دو برادر ترانه که از لحاظ ابهت کمی از پدر نداشتن و خود پدر ترانه که مثل غول مرحله آخر بازی بود. داشت از ترس گریه ام میگرفت، نبود پدر و مادرم فضا رو برام سخت تر کرده بود. اما به هر ترتیب شده خودم رو جمع کردم.
اون روز محترمانه بیرونم کردن، شب سختی بود، اما حفظ ظاهر کردم، فرداش تلفنی با پدر ترانه حرف زدم، گفت که از من خوشش اومده و اینکه چقدر آدم با جراتی هستم. اما این کافی نبود، چون هم من خام بودم و هم ترانه. اما بهم قول داد تا بیست و پنج سالگی اجازه ی ورود هیچ خواستگاری جز من رو به خونه شون نمیده.
من و ترانه قرار بود تابستون دو سال بعد وقتی بیست و یک ساله شدم به عقد هم دربیاییم، گویا بعد از اصرار ترانه پدرش راضی شده بود. قرار شد ترانه و پدرش که از سفر اسپانیا برگشتن مراسم عقد صورت بگیره، درست یک هفته به اومدنشون کار خروج من درست شد، تا اینجا مشکلی نبود جز مسئله ی سربازی، یا باید میموندم و مشمول میشدم یا از کشور خارج. موندنم میتونست به قیمت باطل شدن ویزام تموم شه.
هرچی سعی کردم توضیح بدم که رفتنم موقت و برمیگردم، به گوش ترانه نرفت. شروع کرد به قد بازی درآوردن. میگفت رفتن تو یعنی برنگشتن، یک هفته صبر کن بعد از عقد برو. تلاشم بی نتیجه بود، مرغ ترانه یه پا داشت.من میدونستم برم بعد از شش ماه برمیگردم تا کار ترانه رو درست کنم، اما ترانه باور نکرد. رفتنم اجباری بود.
ترانه اومد تهران و با شوک رفتن من مواجه شد. تلفن هام رو جواب نمیداد، درد غربت یه طرف، درد نا ملایمتی های ترانه یه طرف دیگه. بعد از شیش ماه شنیدم نامزد کرده، اونقدر عصبی بودم با پام محکم به تلفن لگد زدم. شوک خبر به قدری بود که تا مدتها  خونریزی پام و شکسته شدن انگشتهام رو حس نمیکردم.
بعد از یک سال که من وارد رابطه ی جدیدی شدم، مادر ترانه زنگ زد بهم، گفت که پدر ترانه تو بخش مراقبت های ویژه است و سکته ی قلبی نسبتا شدیدی داشته. گفت که امیدی نیست. گویا اولین درخواست پدر ترانه زنگ زدن به من و حلالیت خواستن از من بوده به این دلیل که قول داده بود تا بیست و پنج سالگی ترانه هیچکس جز من برای خواستگاری پا به خونه ش نذاره.
بغض کردم، نمیخواستم اینطوری تموم بشه، تنها جمله ای که به زبون تونستم بیارم این بود، من قبل از اینکه شما از من بخواهید بخشیده بودم.
کمتر از یه هفته پدر ترانه به رحمت خدا رفت، و بغض بازهم من رو تا مرز خفگی پیش برد، شاید بسته های سیگار بود که از فکر تا مرز جنون نجاتم داد...

Friday

مادربزرگ

حق دادني است... خانواده سياه پوش شده. هركس گوشه اي نشسته يا گريه ميكند و يا سكوت كرده. از اين بين تنها مادر من كه فرزند ارشد است در سوگ پدر شيون ميكند. خودش را ميزند ضجه مويه ميكند. مادربزرگ اما با خونسردي دخترش را آرام ميكند. زير لب زمزمه ميكند" مرگ حق است" بعد رو به ما نوه ها و پسرهايش ميكند و ميگويد پاشيد خودتان را جمع كنيد الان كه مردم براي تسليت گويي بيايند. احترامشون واجب بايد رسم مهمون نوازي رو به جا بياوريم. بعد هم مثل يك فرمانده تقسيم وظايف ميكند. بعد از آن نطق آتشينش ميرود به سوي اتاق خواب و عكس دو نفره ي خود و پدربزرگ را دست ميگيرد و به اندازه ي ٦٠ سال باهم بودن آرام و بي صدا اشك ميريزد. من هم بي آنكه متوجه بشود از لاي در نگاهش ميكنم و با خودم فكر ميكنم. مرگ تنها حقي بود كه گرفتني نيست و بي آنكه بخواهي به تو ميدهند.

Thursday

راه نیست...

من که دوسش داشتم. پسر خیلی خوب و زحمتکشی بود. با اینکه پول از پاروی پدرش بالا میرفت اما هیچوقت نون خور اضافی نبود. از بچگیش تو حجره ی این و اون شاگردی کرد تا اوستا کار شد.
یه مغازه ی زیر پله ای با پول خودش باز کرد، شاگرد نداشت تمام مدت خودش بود و خودش. سفارش پرده ها رو میگرفت میدوخت و نصب میکرد. بعضی وقتها سفارش پرده فروشی های دیگه رو هم پورسانتی قبول میکرد.
وضعش که توپ شد، پدرش هم کمکش کرد یه مغازه ی بزرگتر خرید اونم بالا شهر.ازدواج کرد و بچه دار شد. خونه اش رو عوض کرد، سفرهای خارجیش هم براه شد.
آخری ها سرش خیلی شلوغ شده بود، شاگرد اورده بود وردست خودش. اسمش رحمان بود، من زیاد خوشم نمیومد ازش.بهش میخورد عملی باشه، که بود.
دم عید که میشد سعید سرش خیلی شلوغ میشد، صبح تا شب، شب تا صبح تو مغازه مشغول دوخت و دوز و بعدم نصب بود. نمیکشید، خسته میشد. خودش میگفت تمام درآمدش دم عیده. رحمان شاگردش شیشه باز بود. یه شب به سعید پیشنهاد میده برای اینکه دو سه شب بیدار بشینن و کار کنن شیشه بکشن. سعید تا قبل از اون شب سیگار هم نکشیده بود.
از شب های عید شیشه کشی کم کم تبدیل شد به هرشب. سعید کم کم داشت از ریخت و قیافه می افتاد لاغر میشد. اخلاقشم عوض شده بود، زنش رو اذیت میکرد، پسرش رو میزد. مغازه هم خرج عملش شد و دود شد رفت هوا.
نمیشد ترکش داد، مقاومت میکرد، درضمن هیچ مرکز ترک اعتیادی قبولش نمیکرد، وقتی میفهمید اعتیادش به شیشه است. تو هیچ آزمایشی هم معلوم نبود اعتیاد داره.
زن و بچه اش ترکش کردن، پدر مادر هم عاق. تنها شده بود، فقط چندتا زالو دورش رو گرفته بودن، اونم چون تو خونه اش مواد میکشیدن. کلی هم ازش دزدی میکردن.
یه شب گم شد، تا اینکه یه روز تو رودخونه خواجه عبدالله پیداش کردن...

Tuesday

بهتر شد

معلم کنکور بود، اون اولا پول زیادی نمیدادن به معلم کنکور. مثل امروز تب خصوصی گرفتن هم تند نبود. متعادل زندگی میکردن، شاید بعضی وقتها سخت هم میشد.
هیچوقت یادم نمیره، دختر خالم داشت تو پارکینگ مجتمع خالم اینا بازی میکرد. من از دور نگاش میکردم، بچه بودن، همه با دوچرخه الا دختر خاله ی من. از دور دیدم محمد شوهر خاله ام وارد مجتمع شد. مجبور بود از پارکینگ رد بشه تا به آسانسور برسه. تا دید دخترش داره مثل بچه های یتیم دنبال دوچرخه ی بچه ها میدوه، بدون اینکه چیزی بگه از همون راه برگشت. دو سه ساعت بعد دیدم تاکسی جلوی خونه توقف کرد، محمد آقا با یه سه چرخه از ماشین پیاده شد. وقتی میرفت بغض داشت، وقتی برگشت خندون بود.
بعدها شنیدم پول قرض کرده بود از شاگردش، حتی پول کرایه تاکسیش رو.
اون شب حس کردم، پدر غرورش که هیچ، دنیا و آخرتش رو هم برای بچه اش زیرپا میذاره.

Saturday

رد پای خاطره

تو قید و بند مادیات نبود، هرچقدر درمیاورد، همون قدر خرج میکرد. آدم شدیدا شوخی بود. نمیتونستی کنارش باشی و نخندی. دو یا سه بار بیشتر ندیدم عصبی بشه. جایی تو دنیا نبود بخواد بره و نرفته باشه. کاری نبود نکرده باشه. با همه ی این خوشگذرونی ها تو خونه آدم سختگیری بود. تمام پسرها و دخترهاش رو مجبور کرد درس بخونند. از همون طرف هم فرستادشون آمریکا برای ادامه تحصیل. القصه که هرکدوم برای خودشون کسی شدن و تو آمریکا کاره ای.
بابا احمد پیرمرد خوشگذرون قصه که از قضا پدربزرگ بنده هم بود، از مار ترس وحشتناکی داشت. بنا به اینکه عاشق گل کاری و باغبونی بود، یه روز تو حیاط خونه که مشغول  بوده گویا مار از جلوی پاهاش آروم آروم میخزه و میره. سکته ی اول بابا احمد اونجا شکل گرفت. انگاری همین اتفاق بابا رو سالها به مرگ نزدیک کرد.
مریضی قلبی تا آخر همراهش بود ولی مدارا میکرد باهاش. غم از دست دادن یکی از دخترهاش تو شلوغی های مکه و حج خونین، فشار عجیبی رو به پیرمرد منتقل کرد. دیگه مثل سابق دل و دماغ نداشت. غالبا کتاب میخوند یا سیگار میکشید. ترس گل و گیاه هم به جونش افتاده بود، خلاصه دست به عصا شده بود.
یه روز پسر ارشدش رو کشید کنار، گفت من تو زندگیم همه چیز دیدم و همه کار کردم، غمی ندارم اگر همین هفته ی دیگه بمیرم. هوای مادرتون رو داشته باشید، برای من هم غصه نخورید.
هفته ی بعد قبل از سفرش به ایران درست یک روز مانده به سفر تموم کرد. براش تو حسینیه نیاوران ختم گرفتیم، ختم که چه عرض کنم، از اول تا آخر مجلس خنده بود. کار به جایی رسیده بود که روضه خون مجلس هم جوک میگفت، خلاصه داستانی شده بود. وقتی مردم از مجلس خارج میشدن لبخند به لب و یا بعضی ها با قهقه از خاطرات بابا احمد میگفتن و به روحش فاتحه میفرستادن.
دروغ چرا فکر میکنم مرگ از این بهتر نمیشه.آرزو دارم مجلس ختمم مجلس شادی باشه درست مثل بابا احمد.

Friday

به همین سادگی

جمشید و محسن رفیق شیش هم بودن. تو مدرسه کسی چپ نگاه میکرد به یکی شون، اون یکی پشتش درمیومد. تو حیاط میخواستیم فوتبال بازی کنیم، وقت تیم کشی هیچکس جمشید رو برنمیداشت چون میدونستیم میخواد تو تیم محسن باشه.
کنار هم اون ته کلاس میشستن، امتحانا رو از رو هم کپ میزدن. وقت ناهار هم همین بود، یکی ترشی میاورد یکی ماست، حافظ منافع هم بودن.
من سرویسی بودم، همیشه هم بغل پنجره میشستم که راحت بیرون رو نگاه کنم.تو راه برگشت، محسن و جمشید رو میدیدم که پیاده برمیگردن خونه.
یه بار تو حیاط نمیدونم سر چی جمشید و محسن بحثشون شد. اول بچه ها فکر کردن شوخیه. آخه از اول شوخی بود، سر اینکه کی پنالتی بزنه بحث شروع شد. یه دفعه به خودمون اومدیم دیدیم گلاویز شدن، گویا جمشید فحش ناموسی داده بود به محسن. تا اومدیم تکون بخوریم، محسن جمشید رو هل داد. آقا مولا فراش مدرسه تازه کاشی هارو تی کشیده بود، هنوز لیز بود، جمشید روشون سر خورد، سکندری رفت، کله اش خورد به نیمکت فلزی تو حیاط.
بدجایی خورده بود، خون از سرش مثل فواره جاری بود. یکی کله اشو گرفته بود، یکی رفت آقا ترابی ناظم رو صدا کنه. اما خبری از محسن نبود. از ترسش در رفته بود از مدرسه. از بالا پشت بوم خونه ی ما، خونه ی محسن اینا معلوم بود. شب بود ماشین پلیس چراغ آژیرش کل کوچه ی محسن اینا و کوچه ی ما رو روشن کرده بود.محسن و دیدم که با باباش نشستن تو ماشین پلیس و یه سرباز.
چند سال گذشت، دادگاه گفته بود تا سن محسن قانونی نشه حکم نمیدیم، این هفته تولدش بود، قانونی شده بود محسن. اتفاقا شب تولدش و روز دادگاهش یکی بود. خانواده ی جمشیدم تو دادگاه بودن. قاضی گفت قتل عمد بوده، حکمش قصاصه. فقط اگر اولیای جمشید رضایت بدن، محسن رو اعدام نمیکنن...
تا خود خونه، بابای محسن و اهالی محل التماس بابای جمشید رو میکردن. بابای جمشید ساکت بود، بی توجه رفت تو خونه، درم محکم بست رو باباهامون، صداش تو کوچه پیچید و بعد از اون همه ساکت شدن جز بابای محسن که پشت در اشک میریخت و التماس میکرد.
یاد فوتبال افتادم، یاد جمشید، یاد محسن، یاد رفیقایی که تو یه قاب جا میشدن و الان یکیشون تو یه قاب بود و اون یکی منتظر جا شدن تو یه قاب دیگه...

Thursday

عمو غلام

نمیتونم نخندم، هر دفعه عمو غلام میاد تو کوچه شروع میکنم قهقه زدن. پیرمرد ۱۶۰ سانتی نحیف با مو و ریش یک دست سفید.از قدیمی ترین ساکنین محله است. به شدت شوخ و بذله گو، به طوری که هردفعه تو کوچه پیداش میشه جوونا دورش حلقه میزنن. با کوچک ترین حرفش جمع منفجر میشه. تو حاضر جوابی رو دست نداره، عالم و آدم رو میتونه فیلم کنه.
خودش میگه قدیما کشتی گیر بوده، مدال هم گرفته، با این که خیلی دیر کشتی رو شروع کرده. با این سنش ده تای من رو چه تو ورزش و چه پرخوری حریفه. خصوصا پرخوری.
تو محله ی ما چند وقت پیش ساندویچی باز شد که ساندویچ بمبی میاورد. یعنی هر ساندویچش برابر با چهارتا ساندویچ معمولی بود، هر گاز هم طبعا به همون نسبت گنده تر. صاحب ساندویچی برای اینکه اسمی در کنه و بازار کارش داغ بشه تعیین کرده بود هرکی سه تا ساندویچ بمبی پشت سر هم بخوره، یه خودروی پرشیا بهش جایزه بده.
در نگاه اول کار سختی نبود اما در عمل غیرممکن بود. یه بار یکی از این مردان آهنین پاشنه رو بالا میکشه و وارد ساندویچ فروشی میشه تا ساندویچ هارو بخوره و جایزه رو ببره. ساندویچ اول بدون مشکل تموم شد، دومی به سختی، سومی، گاز اول نه گاز دوم گلاب به روتون، قهرمان آهنی داستان شکوفه کرد.
گذشت چند وقتی تا دیدم عمو غلام داره تو کوچه راه میره، با بچه ها دورش حلقه زدیم طبق معمول شوخی های عمو شروع شد و خنده های ما هم در پی اش.
حرف به آخرش نزدیک میشد و عمو غلامم به سمت خونه داشت حرکت میکرد که حمید پسر آقا شاپور به عمو غلام گفت:عمو غلام، عدنان پسر حاج باقر تو کوچه سوم ساندویچی باز کرده، گفته هرکی سه تا ساندویچ رو تموم کنه، بهش ماشین جایزه میدم.ما هم بهش گفتیم هیچکس جز عمو غلام نمیتونه این کار رو بکنه.
عمو که داشت از جمع ما دور میشد انگار که برق گرفته باشدش، سر جاش ایستاد، آروم آروم اومد سمت حمید و با خنده گفت: نکنه شک داری؟
رضا از پشت گفت:عمراا بتونید عمو، خیلیه.ورزشکارا نتونستن از پسش بر بیان.
عمو غلام انگاری بهش برخورده باشه گفت: هرکی شک داره دستش بالا.
بچه ها با ترس و تعجب دستشون رو بردن بالا، یه نگاه به عمو میکردن و یه نگاه به خودشون.
من تندی گفتم، نه عمو شوخی بود، اگر نه ما که میدونیم شما میتونید.
ابروهاشو مرتب کرد، شلوارش رو حدودا تا زیر گردنش داد بالا، دستی به موهاش کشید و گفت بریم.
اما  هممون خشکمون زده بود هیچکس حرکت نمیکرد. برگشت گفت، ده بیایید دیگه بچه ها، مگه شک نداشتید، اصلا میخوام شکتون بر طرف شه، اصلا اگر نتونستم از پسش بر بیام همتون ساندویچ مهمونه عمو غلامید.صداشو صاف کرد و بلند تر گفت، راه بیفتید.
رسیدیم دم مغازه ی عدنان، سر ظهر بود و نسبتا خلوت، جز یه مشتری که سیب زمینی میخورد.
هفت هشت تا بچه به همراه یه پیرمرد ۹۰ ساله وارد مغازه شدن. عدنان عمو رو میشناخت، کسی نبود تو محله باشه و عمو رو نشناسه، از همه قدیمی تر بود، پدر عدنان هم از دوستای عمو بود.
نه سلامی نه علیکی، عمو غلام داد زد، آهای پسر حاجی، این ساندویچ دیو افکنت کجاس؟ عدنان سلام کرد و گفت، هستن عمو، زیر سایه شما، کو دیو؟
عمو هم که کم نمیاورد گفت، بچه مرشد بدو سه تا از اون ساندویچای دیو افکنت آماده کن که رستم اومده رخشش رو ببره.
عدنان اول شوخی گرفت، ولی وقتی قیافه ی ماهارو دید، فهمید قضیه اونقدها هم شوخی نیست. سعی کرد عمو رو راضی کنه، نه تعارف نه اصرار و نه خواهش سازگار نبود. عمو مرغش یه پا داشت.
اولین ساندویچ آماده شد، ده دقیقه نکشید عمو بدون اینکه خمی به ابرو بیاره تموم کرد، دومی رو هم به همون سادگی لقمه ی چپ کرد. چشمامون گرد شده بود، همه میگفتیم سومی رو دیگه امکان نداره. گاز اول رو به سومی زد، مکثی کرد، همه منتظر بودیم حال عمو بد شه، کم کم داشتیم نگران میشدیم. عمو برگشت به عدنان گفت، کانادات به راهه یا پپسیت؟ عدنان فوری یه پپسی برای عمو باز کرد.عمو یه قلپ خورد و دوباره شروع کرد به خوردن ساندویچش.
تا برگ کاهوی آخر رو خورد، ته ساندویچ رو هم تکوند مبادا چیزی از دست داده باشه.چه بچه ها و چه عدنان خیره شده بودیم بهش. دستی کشید به شیکمش شروع کرد خندیدن، از اون خنده هایی که هممون رو به خنده مینداخت. بعد چند ثانیه احسان شروع کرد به خندیدن، بقیه پشت سرش. عدنان هنوز باورش نمیشد، البته ناراحت پرشیا هم بود، اما تعجب به ناراحتیش غلبه میکرد.
عمو برگشت گفت، خب؟ حالا کی نمیتونه؟ اونیکه نمیتونس خواجه آغا محمدخان بود که به کل چراغش خاموش بود. جمع منفجر شد از خنده. عمو دوباره شروع کرد، خب حالا رخشم رو کی بیام ببرم؟ مرشد زینش کردی یا نه؟ این بچه ها هم که شاهد، زیرش که نمیزنی؟
عدنان جلوی جمع قول داد سوئیچ رو فردا بده به نعمت، نوه ی عمو.
تو راه برگشت وانت هندونه فروش از جلومون رد شد، عمو برگشت گفت بچه ها کسی هندونه میخوره؟ همه گفتن نه. عمو رفت دو تا هندونه خرید، گفت یکیش واسه بی بی کلثومه با هم بخوریم امشب، یکیش هم برای الان.
الان؟ یعنی چی یعنی عمو بازم جا داشت؟ به حسن گفت،حسن بدو عمو بدو برو یه قاشق از همین عدنان بیگیر بیار. بدو عمو.
عمو در کمال ناباوری بعد از اونهمه غذا یه هندونه ی کامل رو تنهایی با قاشق تموم کرد. تو راه از حسین آقا بقال یه جعبه رطب خرید، میگفت سردیم کرده، برم خونه این یه جعبه رو با یه چایی بزنم حالم میاد سرجاش.
پس فردا تو کوچه بازی میکردیم که دیدیم نعمت با یه پرشیا مشکی اومد تو کوچه...

Wednesday

رود

دو ماه بود اومده بودم کانادا، تازه خونه اجاره کرده بودم، یه منطقه ی معمولی، سعی کردم ایرانی نشین رو انتخاب کنم که روزای اول غربت زیاد اذیتم نکنه. صبح ها که میزدم بیرون برم سمت کلاس زبان پیرمرد لاغراندامی رو میدیدم که با لباس پاره پوره رو دوچرخه محله رو رکاب میزد.قیافه اش میخورد اعتیاد داشته باشه، لاغری مفرط، دندون های کج و بعضا شکسته و مو های نامرتب و بلند، همگی این فرضیه رو تائید میکردند.
با خودش حرف میزد، دائما کله اش پایین بود تازه بعضی وقتها دیده بودم با صدای بلند با خودش بحث هم بکنه.
تو آپارتمان ما مینشست، زیادم از ایرانی ها خوشش نمیامد، این رو به بدترین شکل به روم میاورد اگر تو آسانسور میدیدمش.
یه روز با رفیقم جلوی آپارتمان ایستاده بودیم و دودی میگرفتیم، به صورت اتفاقی با دوچرخه و تیپ و ظاهر همیشگی دیدیمش.
رفیقم تعریف میکرد، برنارد مهندس بود و شرکت مهندسی داشت برای خودش، سر یک اشتباه محاسباتی دولت از شرکت شکایت میکنه و پروانه ی مهندسیش لغو میشه. عملا ورشکستگی به سراغش میاد.زنش تو فاصله ی چند ماه برنارد و دختر ۱۴ ساله اشون رو ترک میکنه و میره. برنارد هم رو میاره به الکل،میشه  از اون الکلی های قهار. اونقدری که حتی شروع به فروش لوازم و وسایل دخترش میکنه برای تامین پول مشروب.
تو این مدت فشار روحی و مادی،عدم حضور مادر و رفتار های برنارد، دخترش رو افسرده میکنه تا یه روز  خودش رو از طبقه ی نهم پرت میکنه پایین.
بعد از اون برنارد رو میاره به کراک و گه گاهی کوکائین.میدیدمش تا همین چند وقت پیش. یه شب برنارد زیادی مصرف کرد و با دوچرخه زد بیرون، گویا اونقدر از حال خودش خارج بوده که وسط اتوبان از دوچرخه پیاده میشه و به دلیل تاریک بودن، یه کامیون زیر میگیرتش. دلم براش نسوخت،خوشحال شدم، فکر میکنم این بهترین لطف خدا بهش بود.